part
part³
چند ساعت بعد
ا/ت
وسایلمو جمع کردم نگاه کردم مامان و بابام تو اتاق بودن سریع درو باز کردم چند نفر جلوی در بودن
*: کجا خانم؟
ا/ت: سیسس اروم باش میخوام برم
*:ما اینجا دیواریم
ا/ت: بخدا من ربطی به این خانواده ندارم فقط میخوام برم چون میخوان بدبختم کنند
*: باید بااقا هماهنگ کنیم
ا/ت: نه تروخدا کسی نمیفهمه بیاید این نصف بیشتر پس اندازمه خودم کار کردم بگیرید فقط کمی مونده برای خوردوخوراکم تروخدا
*: باشه برو ولی سریع
سریع رفتم حس خوبی داشتم فک میکردم تموم شده ولی نه تازه شروع شده بود اسانسور زدم منتظر بودم بیاد در باز شد سریع رفتم سوار شدم و رسیدیم پارکینگ در باز شد
یونگی: وایی خانم میخواد فرار کنه
ا/ت: اقا تروخدا بزار برم
یونگی: NO
دستمو گرفت
ا/ت: چیکار میکنی
رفتیم پشت در
یونگی: درو باز کن
ا/ت: نمیتونم
یونگی: رمز در چنده؟
ا/ت: نمیگم
یونگی: نمیگی؟
ا/ت: ۱۰۹۲
در باز شد
رفتیم داخل
پ: کیه؟
یونگی: سلام
پ: ا/ت تو اونجا چیکار میکنی؟
یونگی: خواست فرار کنه
پ: راست میگه؟
سرمو پایین گرفتم
پ: بیا اینجا
ا/ت: نمیام دوباره میگم چرا میخوای از من استفاده کنی من میتونم چیکار کنم این فقط بخاطر خودت بوده
پ: باشه باشه ولی اقای مین هرچیزی بخوای بهت میدم این خونه برای خودت و هرچیز دیگه ای
یونگی: من چیزی نمیخوام فقط یه چیزی میخوام
پ: هرچیزی بخوای بگو
دستمو گرفت
یونگی: من فقط این دخترو میخوام
یه نگاهی بهش کردم از ترس دست و پام میلرزید ولی گفتم الان مامانم قبول نمیکنه
پ: باشه باشه ببرش چمدونش هم تو دستشه
به مامانم نگاه کردم هیچی نگفت
ا/ت: تو بابای منی؟ ها؟ راستشو بگو از کجا منو پیدا کردید تو چی؟ میخوای با من چیکار کنی؟
یونگی:میخوام باهات ازدواج کنم
ا/ت: چی؟ ازدواج؟
یونگی: اره ببریدش
بادیگاردا اومدن دستمو گرفتن
ا/ت: من نمیخوام ازدواج کنم ولم کنیددددد مامان کمکم کن تروخدا
ا/ت: بابا چرا اینکارو با من میکنید مگه من چه گناهی کردم😭😭
یونگی: ببریدش سریع و اینکه وقتی خواستیم ازدواج کنیم خبرتون میکنیم و اینکه من مشکلی با اینکه دخترتون بیاد اینجا بره و بیاد ندارم اسمش چیه؟
پ: ا/ت
منو بردن تو ماشین
یونگی: بسه دیگه چقدر گریه میکنی نزدیکیم الان میرسیم
ا/ت: میخوام پیاده شم
یونگی: خفه شو
ا/ت: گلوم خشک شده یه لیوان اب بهم بدید
یونگی: بیا
ابو خوردم چند دقیقه بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم
#فیک
#سناریو
چند ساعت بعد
ا/ت
وسایلمو جمع کردم نگاه کردم مامان و بابام تو اتاق بودن سریع درو باز کردم چند نفر جلوی در بودن
*: کجا خانم؟
ا/ت: سیسس اروم باش میخوام برم
*:ما اینجا دیواریم
ا/ت: بخدا من ربطی به این خانواده ندارم فقط میخوام برم چون میخوان بدبختم کنند
*: باید بااقا هماهنگ کنیم
ا/ت: نه تروخدا کسی نمیفهمه بیاید این نصف بیشتر پس اندازمه خودم کار کردم بگیرید فقط کمی مونده برای خوردوخوراکم تروخدا
*: باشه برو ولی سریع
سریع رفتم حس خوبی داشتم فک میکردم تموم شده ولی نه تازه شروع شده بود اسانسور زدم منتظر بودم بیاد در باز شد سریع رفتم سوار شدم و رسیدیم پارکینگ در باز شد
یونگی: وایی خانم میخواد فرار کنه
ا/ت: اقا تروخدا بزار برم
یونگی: NO
دستمو گرفت
ا/ت: چیکار میکنی
رفتیم پشت در
یونگی: درو باز کن
ا/ت: نمیتونم
یونگی: رمز در چنده؟
ا/ت: نمیگم
یونگی: نمیگی؟
ا/ت: ۱۰۹۲
در باز شد
رفتیم داخل
پ: کیه؟
یونگی: سلام
پ: ا/ت تو اونجا چیکار میکنی؟
یونگی: خواست فرار کنه
پ: راست میگه؟
سرمو پایین گرفتم
پ: بیا اینجا
ا/ت: نمیام دوباره میگم چرا میخوای از من استفاده کنی من میتونم چیکار کنم این فقط بخاطر خودت بوده
پ: باشه باشه ولی اقای مین هرچیزی بخوای بهت میدم این خونه برای خودت و هرچیز دیگه ای
یونگی: من چیزی نمیخوام فقط یه چیزی میخوام
پ: هرچیزی بخوای بگو
دستمو گرفت
یونگی: من فقط این دخترو میخوام
یه نگاهی بهش کردم از ترس دست و پام میلرزید ولی گفتم الان مامانم قبول نمیکنه
پ: باشه باشه ببرش چمدونش هم تو دستشه
به مامانم نگاه کردم هیچی نگفت
ا/ت: تو بابای منی؟ ها؟ راستشو بگو از کجا منو پیدا کردید تو چی؟ میخوای با من چیکار کنی؟
یونگی:میخوام باهات ازدواج کنم
ا/ت: چی؟ ازدواج؟
یونگی: اره ببریدش
بادیگاردا اومدن دستمو گرفتن
ا/ت: من نمیخوام ازدواج کنم ولم کنیددددد مامان کمکم کن تروخدا
ا/ت: بابا چرا اینکارو با من میکنید مگه من چه گناهی کردم😭😭
یونگی: ببریدش سریع و اینکه وقتی خواستیم ازدواج کنیم خبرتون میکنیم و اینکه من مشکلی با اینکه دخترتون بیاد اینجا بره و بیاد ندارم اسمش چیه؟
پ: ا/ت
منو بردن تو ماشین
یونگی: بسه دیگه چقدر گریه میکنی نزدیکیم الان میرسیم
ا/ت: میخوام پیاده شم
یونگی: خفه شو
ا/ت: گلوم خشک شده یه لیوان اب بهم بدید
یونگی: بیا
ابو خوردم چند دقیقه بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم
#فیک
#سناریو
- ۳۷.۱k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط