پارت بیست و دوم
#پارت_بیستو_دوم
رهامِ فکور،فرزند رسول...
خدای من!
چندبار چشمهام رو باز و بسته کردم،کاغذ رو توی نور گرفتم،بقیه مدارکش رو نگاه کردم
همه اسمها مشابه بود
و همه چیز دستبهدست هم میداد تا پناه برگرده به گذشته
به همون کابوسهای بیسروته و دردناک
روزهای نبودِ بابا
همه صبوریهای مامان
بیپناهی پناه کوچولوی بابا
و به دلتنگیهای شبانه و اشکهای مخفیانه مامان...
انگار پناه کوچولو آروم آروم اومد و نشست مقابلم
هردو بهم نگاه میکردیم و اون با همون لجبازی همیشگی بهم دستور میداد که باید روبرو شم
که باید دوباره برگردم به همهی آنچه که با خاکسپاریش سعی میکردم فراموشش کنم
و حالا قاطعانه همه چیز رو برام نبش قبر میکرد و من مجبور بودم به یادآوری اون روزها...
هشت سالم بود که تازه داشتم به شناخت خودم میرسیدم
من یه دخترِ لوس،لجباز و تنها بودم که همیشه از نداشتن خواهر یا برادر ناراحت بود
تک فرزند بودم و پدرم کارمند اداره پست بود و با رسیدن ظهر به خونه برمیگشت
مامان یه خانم خانهدارِ با عشق بود که برای بزرگ کردن و تربیت من لحظهبهلحظه بیشتر تلاش میکرد
من اجازهی بازی با بچههای کوچه رو نداشتم و تنها همبازی من عروسکهام و پدری بود که شبها برای خوشحال کردن دخترش ساعتهای زیادی رو به بازی با تنها ثمره زندگیش اختصاص میداد
من خوشبخت بودم
چون مادری داشتم که با همه توانش سعی میکرد تک تک لحظههام رو پر از عشق کنه
و پدری که برای آسایشم هرروز بیشتر از قبل تلاش میکرد و شبها باعث خندههای عمیقم میشد
اما حس تنهایی نقطهی سیاه زندگیم بود که فقط با وجود یک همبازی همیشگی مثل خواهر یا یک حامی جدید مثل برادر پر میشد
روزها به همین منوال میگذشت که بابا یک روز وقتی به خونه برگشت حرفهای جدیدی میزد
اون هیچوقت از حقوقش راضی نبود و اونشب از تصمیم جدیدی که برای بهبود وضعیت شغلیش گرفته بود به مامان میگفت
بابا با یکی از همکارهاش روزهای زیادی صحبت کرده بود و تصمیم داشتن به علاوهی شغل ثابت یک شغل آزاد ایجاد کنن که راحتتر بتونن به پول برسن
اونروزها با مشورتهای زیاد بلاخره موفق شدن تصمیمشون رو عملی کنن
هردو تمام سرمایشون رو برای کار جدید گذاشتن و شروع کردن به ساخت ساختمانهای مسکونی و رسیدن به سودِ زیاد
همه چیز خوب بود
بابا از کار جدیدش فوقالعاده راضی بود و مامان که تشویشق میکرد برای ایدههای جدیدتر
تنها ناراحتی من کمرنگ شدن وجود بابا بود
پدری که باعث شد تا بینهایت بهش وابسته شم اما حالا بخاطر خستگی و ساعتهای کاری زیاد دیگه توان وقت گذاشتنهای این چنینی رو نداشت...
رهامِ فکور،فرزند رسول...
خدای من!
چندبار چشمهام رو باز و بسته کردم،کاغذ رو توی نور گرفتم،بقیه مدارکش رو نگاه کردم
همه اسمها مشابه بود
و همه چیز دستبهدست هم میداد تا پناه برگرده به گذشته
به همون کابوسهای بیسروته و دردناک
روزهای نبودِ بابا
همه صبوریهای مامان
بیپناهی پناه کوچولوی بابا
و به دلتنگیهای شبانه و اشکهای مخفیانه مامان...
انگار پناه کوچولو آروم آروم اومد و نشست مقابلم
هردو بهم نگاه میکردیم و اون با همون لجبازی همیشگی بهم دستور میداد که باید روبرو شم
که باید دوباره برگردم به همهی آنچه که با خاکسپاریش سعی میکردم فراموشش کنم
و حالا قاطعانه همه چیز رو برام نبش قبر میکرد و من مجبور بودم به یادآوری اون روزها...
هشت سالم بود که تازه داشتم به شناخت خودم میرسیدم
من یه دخترِ لوس،لجباز و تنها بودم که همیشه از نداشتن خواهر یا برادر ناراحت بود
تک فرزند بودم و پدرم کارمند اداره پست بود و با رسیدن ظهر به خونه برمیگشت
مامان یه خانم خانهدارِ با عشق بود که برای بزرگ کردن و تربیت من لحظهبهلحظه بیشتر تلاش میکرد
من اجازهی بازی با بچههای کوچه رو نداشتم و تنها همبازی من عروسکهام و پدری بود که شبها برای خوشحال کردن دخترش ساعتهای زیادی رو به بازی با تنها ثمره زندگیش اختصاص میداد
من خوشبخت بودم
چون مادری داشتم که با همه توانش سعی میکرد تک تک لحظههام رو پر از عشق کنه
و پدری که برای آسایشم هرروز بیشتر از قبل تلاش میکرد و شبها باعث خندههای عمیقم میشد
اما حس تنهایی نقطهی سیاه زندگیم بود که فقط با وجود یک همبازی همیشگی مثل خواهر یا یک حامی جدید مثل برادر پر میشد
روزها به همین منوال میگذشت که بابا یک روز وقتی به خونه برگشت حرفهای جدیدی میزد
اون هیچوقت از حقوقش راضی نبود و اونشب از تصمیم جدیدی که برای بهبود وضعیت شغلیش گرفته بود به مامان میگفت
بابا با یکی از همکارهاش روزهای زیادی صحبت کرده بود و تصمیم داشتن به علاوهی شغل ثابت یک شغل آزاد ایجاد کنن که راحتتر بتونن به پول برسن
اونروزها با مشورتهای زیاد بلاخره موفق شدن تصمیمشون رو عملی کنن
هردو تمام سرمایشون رو برای کار جدید گذاشتن و شروع کردن به ساخت ساختمانهای مسکونی و رسیدن به سودِ زیاد
همه چیز خوب بود
بابا از کار جدیدش فوقالعاده راضی بود و مامان که تشویشق میکرد برای ایدههای جدیدتر
تنها ناراحتی من کمرنگ شدن وجود بابا بود
پدری که باعث شد تا بینهایت بهش وابسته شم اما حالا بخاطر خستگی و ساعتهای کاری زیاد دیگه توان وقت گذاشتنهای این چنینی رو نداشت...
۲.۰k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.