شراب گیلاس p26
شراب_گیلاس p26
اماندا با تعجب نگاهش میکرد گیج شده بود حتی قدرت این رو نداشت که زبونش رو تو دهنش بچرخونه و حرفی بزنه یا از هزاران سوالی که داره چیزی بپرسه...اماندا دست جونگکوکو
گرفت چشماشو بست با زحمت شروع به حرف زدن کرد و قفل سکوتشو شکست....
"مثل ...مثل اون پسره که شبا
داستانش ...داستانشو میگفتی قبلا
"جانی ....اون"...
چشماشو بیشتر بهم فشار داد
"اون خوناشام بود"
جونگکوک گوشه ای از دنیاش رو شب ها برای اماندا تعریف میکرد هر وقت اماندا نمیخوابید یا با چشمهاش ازش التماس میکرد براش داستان
بخونه...بارها داستان" جانی "یه پسر خیالی رو برای اماندا تعریف کرده بود پسر خوناشامی که در واقع خودش بود پادک جونگکوک بود...با دختری از دنیای آدم ها دوست میشه....اماندا هیچوقت پایان قصه رو نشنیده بود همیشه زودتر خوابش میبرد...اماندا بدون باز کردن چشمهاش دست جونگکوک رو فشرد
"تو مثل جانی خونا...خوناشامی؟"
جونگکوک اماندا رو بغل گرفت هیچی نداشت که بگه اماندا خودش جوابه سوالش رو داد...
"هستی"!
صدای در بلند شد هر دو میدونستند که جز پلیس کسی نمیتونه باشه....
جونگکوک ، اماندا رو بلند کرد رو مبل نشوندش به خودش نگاهی انداخت و سمت در رفت بعد از یک ساعت سروکله زدن با افسر پلیس درو
بست....به خودش لعنت فرستاد حتی به اون پلیس قول داده بود چیز عجیبی دید گزارش بده!....اماندا تمام مکالمه رو شنیده بود و جمالت اون افسر تو گوشش نجوا میشد
"اگر چیز عجیبی دیدید مارو با خبر کنید"
یه موجود عجیب این اطراف دیده شده و مردم رو ترسونده"
"تعداد شاهدان ده نفر بودن و بخاطر همین نمیشه به پای توهم گذاشت"
"تا مدتی اینجا تحت نظره"
"باهامون همکاری کنید"
یه موجود عجیب این اطراف دیده شده ....یه موجود عجیب عجیب!!
جونگکوک ضعف داشت ....با زانو رو زمین افتاد اماندا که هنوز کلمه عجیب تو سرش سرش چرخ میخورد از جاش پرید "جونگکوک" سریع گرفت تا سرش به زمین نخوره تو بغل اماندا رها شد چشمش هیچ جارو نمیدید دست اماندا رو که رو سر زانوهاش حس کرد سریع دستش رو گرفت
چشماشو بست
"بخوابم؟"
جونگکوک تو بغل اماندا تکون خورد و به پهلو خوابید براش مهم نبود زانوت داره خون میاد
میدونست با خونریزی نمیمیره دست اماندا رو محکم گرفت و آروم بخواب رفت...
با نوازشای اماندا از خواب بیدار شد ....گردنش رو گرفت ضعفش بیشتر شده بود
"کمکم میکنی؟میخوام بلند شم"
اماندا نالید : چی شده؟چرا اینجوری شد؟
صورت اماندا رو تو دستش گرفت
"بغض نکن ، خوبم ، تحمل کنی تموم میشه"
_بریم دکتر...
جونگکوک خواست بلند شه که اماندا بازوش رو گرفت ...با سختی جونگکوک رو بلند کرد و سنگینیش رو روی بدن خودش انداخت ....لجباز تر از خودش جونگکوک بود
"کجا میخوای بری؟"
جونگکوک سرشو پایین انداخت
"نمیدونم"
اماندا ،جونگکوک رو سمت اتاق خودش برد ...رو تخت نشوندشو کنار تخت ایستاد
درد...داری؟"
_نه"
بریم دکتر؟"
_اماندا...نه
"حرف بزنیم؟"
_تو حرف بزن...من گوش بدم
اماندا با دستش به کتف جونگکوک فشار آورد تا بخوابه وقتی جونگکوک خوابید اماندا هم
سرشو رو بالشت گذاشت درست کنار سر جونگکوک...
"تو عجیب نیستی هیچوقت نبودی من ازت نمیترسم"
اماندا با تعجب نگاهش میکرد گیج شده بود حتی قدرت این رو نداشت که زبونش رو تو دهنش بچرخونه و حرفی بزنه یا از هزاران سوالی که داره چیزی بپرسه...اماندا دست جونگکوکو
گرفت چشماشو بست با زحمت شروع به حرف زدن کرد و قفل سکوتشو شکست....
"مثل ...مثل اون پسره که شبا
داستانش ...داستانشو میگفتی قبلا
"جانی ....اون"...
چشماشو بیشتر بهم فشار داد
"اون خوناشام بود"
جونگکوک گوشه ای از دنیاش رو شب ها برای اماندا تعریف میکرد هر وقت اماندا نمیخوابید یا با چشمهاش ازش التماس میکرد براش داستان
بخونه...بارها داستان" جانی "یه پسر خیالی رو برای اماندا تعریف کرده بود پسر خوناشامی که در واقع خودش بود پادک جونگکوک بود...با دختری از دنیای آدم ها دوست میشه....اماندا هیچوقت پایان قصه رو نشنیده بود همیشه زودتر خوابش میبرد...اماندا بدون باز کردن چشمهاش دست جونگکوک رو فشرد
"تو مثل جانی خونا...خوناشامی؟"
جونگکوک اماندا رو بغل گرفت هیچی نداشت که بگه اماندا خودش جوابه سوالش رو داد...
"هستی"!
صدای در بلند شد هر دو میدونستند که جز پلیس کسی نمیتونه باشه....
جونگکوک ، اماندا رو بلند کرد رو مبل نشوندش به خودش نگاهی انداخت و سمت در رفت بعد از یک ساعت سروکله زدن با افسر پلیس درو
بست....به خودش لعنت فرستاد حتی به اون پلیس قول داده بود چیز عجیبی دید گزارش بده!....اماندا تمام مکالمه رو شنیده بود و جمالت اون افسر تو گوشش نجوا میشد
"اگر چیز عجیبی دیدید مارو با خبر کنید"
یه موجود عجیب این اطراف دیده شده و مردم رو ترسونده"
"تعداد شاهدان ده نفر بودن و بخاطر همین نمیشه به پای توهم گذاشت"
"تا مدتی اینجا تحت نظره"
"باهامون همکاری کنید"
یه موجود عجیب این اطراف دیده شده ....یه موجود عجیب عجیب!!
جونگکوک ضعف داشت ....با زانو رو زمین افتاد اماندا که هنوز کلمه عجیب تو سرش سرش چرخ میخورد از جاش پرید "جونگکوک" سریع گرفت تا سرش به زمین نخوره تو بغل اماندا رها شد چشمش هیچ جارو نمیدید دست اماندا رو که رو سر زانوهاش حس کرد سریع دستش رو گرفت
چشماشو بست
"بخوابم؟"
جونگکوک تو بغل اماندا تکون خورد و به پهلو خوابید براش مهم نبود زانوت داره خون میاد
میدونست با خونریزی نمیمیره دست اماندا رو محکم گرفت و آروم بخواب رفت...
با نوازشای اماندا از خواب بیدار شد ....گردنش رو گرفت ضعفش بیشتر شده بود
"کمکم میکنی؟میخوام بلند شم"
اماندا نالید : چی شده؟چرا اینجوری شد؟
صورت اماندا رو تو دستش گرفت
"بغض نکن ، خوبم ، تحمل کنی تموم میشه"
_بریم دکتر...
جونگکوک خواست بلند شه که اماندا بازوش رو گرفت ...با سختی جونگکوک رو بلند کرد و سنگینیش رو روی بدن خودش انداخت ....لجباز تر از خودش جونگکوک بود
"کجا میخوای بری؟"
جونگکوک سرشو پایین انداخت
"نمیدونم"
اماندا ،جونگکوک رو سمت اتاق خودش برد ...رو تخت نشوندشو کنار تخت ایستاد
درد...داری؟"
_نه"
بریم دکتر؟"
_اماندا...نه
"حرف بزنیم؟"
_تو حرف بزن...من گوش بدم
اماندا با دستش به کتف جونگکوک فشار آورد تا بخوابه وقتی جونگکوک خوابید اماندا هم
سرشو رو بالشت گذاشت درست کنار سر جونگکوک...
"تو عجیب نیستی هیچوقت نبودی من ازت نمیترسم"
۸.۲k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.