پارت 54
پارت 54
من : اما ما واسه پیدا کردن گردنبند من برگشتیم همونجا و تو هم که عجله ما رو برای رفتن دیدی بیشتر شک کردی و کلا با روشات گیرمون انداختی .
سرش رو تکون داد و گفت : همش همین بود .
من : این ماموریت چیه ؟
چه کاری که باید انجام بدیم ؟
یاشار : فعلا بیشتر از این سرهنگ خواست چیزی بهتون نگم تا همینجا بدونین کافیه .
تمرینات فردا فشرده تره پس خوب استراحت کنین تا واسه فردا آماده باشین .
من فقط یه سوال ذهنم رو مشغول کرده میشه بپرسم ؟
یاشار : گفتم که درباره ماموریت نمی تونم فعلا چیزی بگم بهتون .
من : راجب اون نیست .
آیدا : سوال منم هست باید بدونیم .
منتظر نگامون کرد که گفتم : از کجا فهمیدید ما دانشجوی افسری ایم و اینکه ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که دعوتمون کرد به سکوت و با تعجب گفت : من یچیزی رو نفهمیدم مگه شما دانشجوی افسری اید ؟
این بار نوبت ما بود که تعجب کنیم : از این تعجب شما فقط یه برداشت میشه کرد اونم اینه که از این موضوعات هیچ خبری ندارید .
یاشار : دقیقا همین طوره .
من : پس اصلا جزء نقشتون نبودیم از قبل پیدا کردن اون نامه .
ابروهاش رو به نشانه نه بالا فرستاد .
من : اه من چقدر برنامه ریخته بودم .
این بار اونا تعجب کردن و منم یه لبخند دندون نما زدم و گفتم : نه یعنی منظورم اینه که قضیه رو زیادی واسه خودم اکشن کرده بودم برنامه هام بهم ریخت .
چپ چپ نگام کردن که گوشی یاشار زنگ خورد .
یاشار : بله بفرمایید
اونور خط : .....
یاشار : نمیشه قربان
اونور خط : ....
یاشار : پس ۱۰ دقیقه دیگه خبر میدم .
سرش رو به طرف ما برگردوند و گفت : باید برای ماموریت آماده شید .
من : به این زودی ؟
یاشار : فعلا سوال نپرسین فقط هر چی که لازم دارید بردارید و بیاید .
من : بقیه کجان اصلا از صبح پیداشون نیست .
یاشار : لزومی نداشت باشن اونا فقط واسه اینکه شما به موضوع شک نکنید حضور پیدا کرده بودن .
من : ما دقیقا باید چیکار کنیم ینی واسه ماموریت میگم .
یاشار : خودمم نمی دونم هنوز فعلا باید با من بیاید تا جناب سرهنگ تکلیفتون رو مشخص کنن .
آیدا : خانواده هامون چی ؟
یاشار : اون قضیه رو جناب سرهنگ خودش حل کرد .
من : اونی که روز اول دیدیم و تو بهش احترام میذاشتی کی بود .
یاشار : اون درجه اش از من بالاتره سرگرده و من سروان .
آماده شدیم و وسایلی که لازم داشیم با خودمون بردیم .
سوار ماشین شدیم و بعد از یه ساعت افتادیم تو جاده تهران چالوس .
من و آیدا مثل همه ی وقتایی که تو این جاده جیغ میزدیم سرمون رو از پنجره بیرون آوردیم و جیغ زدیم که یهو ماشین وایساد .
با تعجب به یاشار نگاه کردم و گفتم : چی شد ؟
یاشار اخم وحشتناکی کرد و گفت : چرا جیغ میزنین ؟
....
من : اما ما واسه پیدا کردن گردنبند من برگشتیم همونجا و تو هم که عجله ما رو برای رفتن دیدی بیشتر شک کردی و کلا با روشات گیرمون انداختی .
سرش رو تکون داد و گفت : همش همین بود .
من : این ماموریت چیه ؟
چه کاری که باید انجام بدیم ؟
یاشار : فعلا بیشتر از این سرهنگ خواست چیزی بهتون نگم تا همینجا بدونین کافیه .
تمرینات فردا فشرده تره پس خوب استراحت کنین تا واسه فردا آماده باشین .
من فقط یه سوال ذهنم رو مشغول کرده میشه بپرسم ؟
یاشار : گفتم که درباره ماموریت نمی تونم فعلا چیزی بگم بهتون .
من : راجب اون نیست .
آیدا : سوال منم هست باید بدونیم .
منتظر نگامون کرد که گفتم : از کجا فهمیدید ما دانشجوی افسری ایم و اینکه ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که دعوتمون کرد به سکوت و با تعجب گفت : من یچیزی رو نفهمیدم مگه شما دانشجوی افسری اید ؟
این بار نوبت ما بود که تعجب کنیم : از این تعجب شما فقط یه برداشت میشه کرد اونم اینه که از این موضوعات هیچ خبری ندارید .
یاشار : دقیقا همین طوره .
من : پس اصلا جزء نقشتون نبودیم از قبل پیدا کردن اون نامه .
ابروهاش رو به نشانه نه بالا فرستاد .
من : اه من چقدر برنامه ریخته بودم .
این بار اونا تعجب کردن و منم یه لبخند دندون نما زدم و گفتم : نه یعنی منظورم اینه که قضیه رو زیادی واسه خودم اکشن کرده بودم برنامه هام بهم ریخت .
چپ چپ نگام کردن که گوشی یاشار زنگ خورد .
یاشار : بله بفرمایید
اونور خط : .....
یاشار : نمیشه قربان
اونور خط : ....
یاشار : پس ۱۰ دقیقه دیگه خبر میدم .
سرش رو به طرف ما برگردوند و گفت : باید برای ماموریت آماده شید .
من : به این زودی ؟
یاشار : فعلا سوال نپرسین فقط هر چی که لازم دارید بردارید و بیاید .
من : بقیه کجان اصلا از صبح پیداشون نیست .
یاشار : لزومی نداشت باشن اونا فقط واسه اینکه شما به موضوع شک نکنید حضور پیدا کرده بودن .
من : ما دقیقا باید چیکار کنیم ینی واسه ماموریت میگم .
یاشار : خودمم نمی دونم هنوز فعلا باید با من بیاید تا جناب سرهنگ تکلیفتون رو مشخص کنن .
آیدا : خانواده هامون چی ؟
یاشار : اون قضیه رو جناب سرهنگ خودش حل کرد .
من : اونی که روز اول دیدیم و تو بهش احترام میذاشتی کی بود .
یاشار : اون درجه اش از من بالاتره سرگرده و من سروان .
آماده شدیم و وسایلی که لازم داشیم با خودمون بردیم .
سوار ماشین شدیم و بعد از یه ساعت افتادیم تو جاده تهران چالوس .
من و آیدا مثل همه ی وقتایی که تو این جاده جیغ میزدیم سرمون رو از پنجره بیرون آوردیم و جیغ زدیم که یهو ماشین وایساد .
با تعجب به یاشار نگاه کردم و گفتم : چی شد ؟
یاشار اخم وحشتناکی کرد و گفت : چرا جیغ میزنین ؟
....
۹۵.۳k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.