پارت ۵۳
پارت ۵۳
آیدا : عکس
با لبخند عمیق یه نگاه به دوربین انداختم و آیدا هم رو سلفی تنظیم کرد و یه لبخند عمیق مثل من زد که چالاش پیدا شد و یه عکس انداختیم .
من : بده ببینم .
آیدا گوشی رو داد که وقتی عکسا رو دیدم یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد .
یه سایه که تو آشپزخونه افتاده بود .
من : آیدا ؟
آیدا : حتما من بد افتادم نه ؟
من : اینحا رو باش .
به سایه تو عکس اشاره کردم که اونم با تعجب و ترس بهم خیره شد .
من : ینی چیه ؟
آیدا : نکنه جنه ؟
همین لحظه صدای یاشار از پشت گوشم شنیدم که گفت : شایدم منم
هر دومون برگشتیم عقب و نگاش کردیم .
من : تو بودی ؟
سرش رو تکون داد و گفت : چیزی واسه ترسیدن نیست
من : غذا ؟
یاشار : اصلش واسه اون اومدم .
از نیم ساعت پیش بوش دیوونم کرده .
من و آیدا لبخند ژکوندی زدیم و با هم گفتیم : ولی یه شرط داره .
یاشار : شرطم می ذارید ؟
خوب چیه ؟
من : اگا می خوای از این غذای خوشمزه بخوری باید ...
آیدا : باید تمام داستان پیدا کردن ما رو توضیح بدی .
یاشار : سخت شد .
من : انتخاب با خودته و بعدش یه تیکه کوچیک از لازانیا رو تو دهنم گذاشتم و همینجوری که بهش خیره بودم با اشتها خوردم .
آب دهنش رو قورت داد و گفت : قبوله حالا سهم منو بدید که خیلی گشنمه .
آیدا یه تیکه واسش جدا کرد و واسش چش و لبخند کشید و داد دستش .
یاشار لبخندی زد و شروع به خوردن کرد .
یاشار : عالیه خیلی خوب درستش کردید
آخرین بار دو سال پیش لازانیای خونگی خوردم .
من و آیدا : دو سال پیش ؟
یاشار : آره اخه خانوادم دو سال پیش رفتن کانادا واسه ادامه تحصیل خواهرم اما من باهاشون نرفتم .
غذاش رو که تموم کرد گفت : من میرم اتاقم و یه ربع دیگه همه چی روتوضیح میدم .
میز رو جمع کردیم و رفتیم تو هال تا بیاد .
طبق قولی که داده بود یه ربع بعدش اومد و رو به روی من و آیدا نشست .
یاشار : یک ماه پیش سرهنگ به من گفت که باید یه ماموریت مهم برم .
این ماموریت با بقیه ی ماموریت هایی که تا حالا رفاه بودم فرق میکرد حتی شرایطش .
بر خلاف میلم قبول کردم چون ماموریت کاملا سری ای بود .
تو جریان این ماموریت دو تا از پلیسا کشته شدن و فقط من و رضا دوستم تو این ماموریت جون سالم به در بردیم .
به دو تا نیرو نیاز داشتیم ولی قبل از هر چیز می خواستیم که هیچ سابقه ای براشون ثبت نشده باشه .
سرهنگ همیشه با پیشنهاداش همه رو گیج می کرد و آخرین پیشنهادشم اون نامه بود .
اون نامه رو ما یه جایی از جنگل انداختیم و من مراقب بودم ببینم کی میبینه و طبق نقشه باید شمد رو مجبور به همکاری می کردیم و شما هم اون نامه رو پیدا کردید .
اولش من نمی دونستم شماها اون نامه رو پسدا کردین و طبق فرضیه هام به شما و چند نفر دیگه که از اونجا رد شده بودن شک داشتم اما ...
من : اما ما واسه پیدا کردن گردنبند من برگشتیم همونجا و .....
آیدا : عکس
با لبخند عمیق یه نگاه به دوربین انداختم و آیدا هم رو سلفی تنظیم کرد و یه لبخند عمیق مثل من زد که چالاش پیدا شد و یه عکس انداختیم .
من : بده ببینم .
آیدا گوشی رو داد که وقتی عکسا رو دیدم یه چیزی ذهنم رو درگیر کرد .
یه سایه که تو آشپزخونه افتاده بود .
من : آیدا ؟
آیدا : حتما من بد افتادم نه ؟
من : اینحا رو باش .
به سایه تو عکس اشاره کردم که اونم با تعجب و ترس بهم خیره شد .
من : ینی چیه ؟
آیدا : نکنه جنه ؟
همین لحظه صدای یاشار از پشت گوشم شنیدم که گفت : شایدم منم
هر دومون برگشتیم عقب و نگاش کردیم .
من : تو بودی ؟
سرش رو تکون داد و گفت : چیزی واسه ترسیدن نیست
من : غذا ؟
یاشار : اصلش واسه اون اومدم .
از نیم ساعت پیش بوش دیوونم کرده .
من و آیدا لبخند ژکوندی زدیم و با هم گفتیم : ولی یه شرط داره .
یاشار : شرطم می ذارید ؟
خوب چیه ؟
من : اگا می خوای از این غذای خوشمزه بخوری باید ...
آیدا : باید تمام داستان پیدا کردن ما رو توضیح بدی .
یاشار : سخت شد .
من : انتخاب با خودته و بعدش یه تیکه کوچیک از لازانیا رو تو دهنم گذاشتم و همینجوری که بهش خیره بودم با اشتها خوردم .
آب دهنش رو قورت داد و گفت : قبوله حالا سهم منو بدید که خیلی گشنمه .
آیدا یه تیکه واسش جدا کرد و واسش چش و لبخند کشید و داد دستش .
یاشار لبخندی زد و شروع به خوردن کرد .
یاشار : عالیه خیلی خوب درستش کردید
آخرین بار دو سال پیش لازانیای خونگی خوردم .
من و آیدا : دو سال پیش ؟
یاشار : آره اخه خانوادم دو سال پیش رفتن کانادا واسه ادامه تحصیل خواهرم اما من باهاشون نرفتم .
غذاش رو که تموم کرد گفت : من میرم اتاقم و یه ربع دیگه همه چی روتوضیح میدم .
میز رو جمع کردیم و رفتیم تو هال تا بیاد .
طبق قولی که داده بود یه ربع بعدش اومد و رو به روی من و آیدا نشست .
یاشار : یک ماه پیش سرهنگ به من گفت که باید یه ماموریت مهم برم .
این ماموریت با بقیه ی ماموریت هایی که تا حالا رفاه بودم فرق میکرد حتی شرایطش .
بر خلاف میلم قبول کردم چون ماموریت کاملا سری ای بود .
تو جریان این ماموریت دو تا از پلیسا کشته شدن و فقط من و رضا دوستم تو این ماموریت جون سالم به در بردیم .
به دو تا نیرو نیاز داشتیم ولی قبل از هر چیز می خواستیم که هیچ سابقه ای براشون ثبت نشده باشه .
سرهنگ همیشه با پیشنهاداش همه رو گیج می کرد و آخرین پیشنهادشم اون نامه بود .
اون نامه رو ما یه جایی از جنگل انداختیم و من مراقب بودم ببینم کی میبینه و طبق نقشه باید شمد رو مجبور به همکاری می کردیم و شما هم اون نامه رو پیدا کردید .
اولش من نمی دونستم شماها اون نامه رو پسدا کردین و طبق فرضیه هام به شما و چند نفر دیگه که از اونجا رد شده بودن شک داشتم اما ...
من : اما ما واسه پیدا کردن گردنبند من برگشتیم همونجا و .....
۱۵۶.۱k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.