پارت153
#پارت153
"فرشید"
می دید !
غمِ بزرگِ لانه زده در چشمانش را ...
اما نمیتوانست ...
دلش را نداشت ...
میدانست از پسش بر نمی آید...
طاقت غم دیگری را نداشت .
تازه بعد سالها همه چیز به روال اولش برگشته بود ،
تازه تمام خاطرات تلخش را به باد فراموشی سپرده بود و حالا....
باوجود عاطفه !
انگار جای زخمش دوباره باز شده باشد،
تمام اتفاقات گذشته مدام از جلوی چشمش رد می شد ...
درست از زمانی که عاطفه دیگر دوستِ نوه ی رفیق ِ پدربزرگ روزبه نبود ...
آره ! مهم شده بود .
اما گذشته ها ...
لعنت بر گذشته ها ...
عاطفه دستش را دراز کرد و انگشت اشاره اش را پشت دست فرشید کشید....
...
"فرشید"
می دید !
غمِ بزرگِ لانه زده در چشمانش را ...
اما نمیتوانست ...
دلش را نداشت ...
میدانست از پسش بر نمی آید...
طاقت غم دیگری را نداشت .
تازه بعد سالها همه چیز به روال اولش برگشته بود ،
تازه تمام خاطرات تلخش را به باد فراموشی سپرده بود و حالا....
باوجود عاطفه !
انگار جای زخمش دوباره باز شده باشد،
تمام اتفاقات گذشته مدام از جلوی چشمش رد می شد ...
درست از زمانی که عاطفه دیگر دوستِ نوه ی رفیق ِ پدربزرگ روزبه نبود ...
آره ! مهم شده بود .
اما گذشته ها ...
لعنت بر گذشته ها ...
عاطفه دستش را دراز کرد و انگشت اشاره اش را پشت دست فرشید کشید....
...
۶۱۵
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.