پارت 6
پارت 6
با حسه دستی روی صورتم از خواب پریدم اما هیچکس نبود بازم برگشته میدونم یاده دیشب افتادم با همون وضعه داغون خوابم برد بی توجه به حضورش لباسای تمیزمو برداشتم رفتم تو. حموم دیگه تو اتاقه خودمم ارامش ندارم درسته ازش میترسم اما حداقل میدونم قصد نداره بهم اسیب بزنه خدارو شکر اما جلو اون که نمیتونم لباس در بیارم مرتیکه هیز تا منو گیر میاره بغلم میکنه خدایا شکره عظمتت این دیگه چه مدل جنیه! دست از حرف زدن با خودم برداشتم دیگه رسما روانی شدم رفتم زیره دوش اب گرم و... خوبه حداقل تو حموم نمیاد از کجا معلوم که نمیاد؟ من چمیدونم اصلا به درک بزار بیاد بعده یه دوشه مفصل حوله رو پیچیدم دورم و خواستم بیام بیرون با یاد اوری اون روز که حوله از تنم کشید پشیمون شدم و همونجا لباسامو پوشیدم و رفتم... بیرون ای لعنت بهت لباسام خیس شد رفتم نشستم جلو اینه و شروع کردم به خشک کردنه موهام و سشوار کشیدن بعد از اینکه تموم شد شونه رو برداشتم که یهو از دستم کشیده شد و رو هوا معلق موند وبا صدای عصبی گفتم بده من شونه رو اصلا از این کارات خوشم نمیاد میدونستم خودشه دیگه بهش عادت کرده بودم دیدم اروم شروع کرد به شونه کردنه موهام و یهو پشته سرم ظاهر شد داشتم با تعجب از تو اینه نگاهش میکردم یه جورای با لذت موهامو شونه میکرد از حق نگذیم چهره جذابی داشت و چشمای که به طرضه عجیب قشنگ بود از اون پسره که دیروز تو بستنی فروشی هم دیده بودم قشنگ تر بود من همیشه فکر میکردم که جن و ارواح زشتن اما این کاملا برعکس تصوراتم بود به خودم امدم دیدم موهام خیلی خوشگل پشتم بافته شده وبینه بافته هاش گل های ریز زده شده از تعجب چشام دیگه جای گشاد شدن نداشت همین موندهبود ازش بپرسم بافتنو از کجا یاد گرفتی به فکره خودم خندیدنم که متوجه شدم اونم تو اینه زول زده به لبام از جام پریدم و رفتم بیرون در رو هم بستم نمیدونم چرا اما خجالت کشیدم دیونه شدم دیگه بخدا روانی شدم رفتم تو اشپزخونه چند روزه غذای درست و حسابی نخوردم غذای روی گاز رو گرم کردم و برا خودم یه بشقابه پر کشیدم و نشستم سره میز خواستم بگم بسم الله که یاده اون مرتیکه هیز افتادم گفت اگه نگم بسم الله باهم میخوره خب نمیکنم گناه داره گشنه بمونه کسیم که خونه نیست ارتین سره کاره بابا مامانمم جفتشون تو شرکته بابام کار میکنن مامانم مدیره عامله شرکته و بابام رئیس و... خلاصه شروع کردم به خوردن که دیدم غذام نصف شد و عصبی گفتم مرتیکه اروم بخورر یهو قابلمه از رو گاز معلق بلند شد امد رو میز و درش باز شد و گفتم اره میدونم بازم هست ولی اروم بخور ظاهر شد و اروم سرشو تکون داد منم دوباره شروع کردم به خوردن غذام که تموم شد دیدم گوشیم تو اتاق داره زنگ میخوره یهو یه چیزی مثله بار از کنارم گذشت منم سریع رفتم تو اتاقم دیدم گوشیم رو هوا معلقه عصبی گفتم ببین گوشی یه چیزه شخصیه حق نداری دست بزنی بدونه گوش کردن به حرفم به اونی که داشت زنگ میزد رد داد وگوشیم و گذاشت سره جاش رفتم گوشیو برداشتم همکلاسیم علی رضا بود
با حسه دستی روی صورتم از خواب پریدم اما هیچکس نبود بازم برگشته میدونم یاده دیشب افتادم با همون وضعه داغون خوابم برد بی توجه به حضورش لباسای تمیزمو برداشتم رفتم تو. حموم دیگه تو اتاقه خودمم ارامش ندارم درسته ازش میترسم اما حداقل میدونم قصد نداره بهم اسیب بزنه خدارو شکر اما جلو اون که نمیتونم لباس در بیارم مرتیکه هیز تا منو گیر میاره بغلم میکنه خدایا شکره عظمتت این دیگه چه مدل جنیه! دست از حرف زدن با خودم برداشتم دیگه رسما روانی شدم رفتم زیره دوش اب گرم و... خوبه حداقل تو حموم نمیاد از کجا معلوم که نمیاد؟ من چمیدونم اصلا به درک بزار بیاد بعده یه دوشه مفصل حوله رو پیچیدم دورم و خواستم بیام بیرون با یاد اوری اون روز که حوله از تنم کشید پشیمون شدم و همونجا لباسامو پوشیدم و رفتم... بیرون ای لعنت بهت لباسام خیس شد رفتم نشستم جلو اینه و شروع کردم به خشک کردنه موهام و سشوار کشیدن بعد از اینکه تموم شد شونه رو برداشتم که یهو از دستم کشیده شد و رو هوا معلق موند وبا صدای عصبی گفتم بده من شونه رو اصلا از این کارات خوشم نمیاد میدونستم خودشه دیگه بهش عادت کرده بودم دیدم اروم شروع کرد به شونه کردنه موهام و یهو پشته سرم ظاهر شد داشتم با تعجب از تو اینه نگاهش میکردم یه جورای با لذت موهامو شونه میکرد از حق نگذیم چهره جذابی داشت و چشمای که به طرضه عجیب قشنگ بود از اون پسره که دیروز تو بستنی فروشی هم دیده بودم قشنگ تر بود من همیشه فکر میکردم که جن و ارواح زشتن اما این کاملا برعکس تصوراتم بود به خودم امدم دیدم موهام خیلی خوشگل پشتم بافته شده وبینه بافته هاش گل های ریز زده شده از تعجب چشام دیگه جای گشاد شدن نداشت همین موندهبود ازش بپرسم بافتنو از کجا یاد گرفتی به فکره خودم خندیدنم که متوجه شدم اونم تو اینه زول زده به لبام از جام پریدم و رفتم بیرون در رو هم بستم نمیدونم چرا اما خجالت کشیدم دیونه شدم دیگه بخدا روانی شدم رفتم تو اشپزخونه چند روزه غذای درست و حسابی نخوردم غذای روی گاز رو گرم کردم و برا خودم یه بشقابه پر کشیدم و نشستم سره میز خواستم بگم بسم الله که یاده اون مرتیکه هیز افتادم گفت اگه نگم بسم الله باهم میخوره خب نمیکنم گناه داره گشنه بمونه کسیم که خونه نیست ارتین سره کاره بابا مامانمم جفتشون تو شرکته بابام کار میکنن مامانم مدیره عامله شرکته و بابام رئیس و... خلاصه شروع کردم به خوردن که دیدم غذام نصف شد و عصبی گفتم مرتیکه اروم بخورر یهو قابلمه از رو گاز معلق بلند شد امد رو میز و درش باز شد و گفتم اره میدونم بازم هست ولی اروم بخور ظاهر شد و اروم سرشو تکون داد منم دوباره شروع کردم به خوردن غذام که تموم شد دیدم گوشیم تو اتاق داره زنگ میخوره یهو یه چیزی مثله بار از کنارم گذشت منم سریع رفتم تو اتاقم دیدم گوشیم رو هوا معلقه عصبی گفتم ببین گوشی یه چیزه شخصیه حق نداری دست بزنی بدونه گوش کردن به حرفم به اونی که داشت زنگ میزد رد داد وگوشیم و گذاشت سره جاش رفتم گوشیو برداشتم همکلاسیم علی رضا بود
۱۰.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲