عشق ممنوع!(29)
"به نگاه سردش نگاه کردم.چی میشد اگه اون نگاه ها برای من میشد؟!اگه اون لب ها برای من میشد؟!چی میشد اگه فقط برای من آرایش می کرد؟!خیلی سخته عاشق کسی باشی که هیچ حسی بهت نداره!"
داشتم کتابی که یوجانگ بهم معرفی کرده بود می خوندم که یاد دستگاه افتادم.
"من اونو اصلا نذاشتم توی گوشم!"
سریع کتاب رو بستم و دستگاه رو گذاشتم ووی گوشم.مثل اینکه فعال نشده بود چون هیچ صدایی نبود. برای همین به خوندن کتاب ادامه دادم.
"کاش اونم دوستم داشت.کاش من اون مرد رویاهاش بودم.کاش!"
یه لحظه ذهنم رفت سمت آقای پارک.من اونو دوست دارم؟!
"اوه،معلومه که نه!"
ولی اگه اون عاشقم بشه چی؟!من چجوری نقش یه آدم عاشق رو بازی کنم؟!
کتابم رو بستم و هدفونم رو برداشتم که برم توی سالن تمرین.وقتی رسیدم اونجا آقای پارک رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و عرق کرده بود.با دستاش موهاش رو عقب زد که چشمش به من افتاد.با لبخند سمتم اومد.
#فکراتو کردی؟!
چی؟!
#آقای جانگ رو میگم.
آها،نه هنوز.
#چرا شک داری؟!اون بهترین معلمی هست که من می شناسم!
می دونم.ولی از اینکه...اصلا ولش کن.باید بیشتر فکر کنم.
#آها،باشه،ولی به نظرم قبول کن.
خواستم برم که ادامه داد:
#راستی درمورد صدات....فوق العاده بود!خیلی قشنگ بود.
ممنون.
#اصلا نمی دونستم وکال می خونی!
و جوابش فقط یه لبخند ملیح از سمت من بود.گیج نگاهم کرد.
#چیزی شده؟!
نه،چرا؟!
#نمی دونم.امروز خیلی آرومی.
آها،نه چیزی نشده!
و خواستم برم که خودم یه دفعه ایستادم و سوالی که مدت ها بود ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
میشه یه سوال بپرسم؟!
#آره، بپرس.
اگه شما عاشق کسی بشین
#خب؟!
بعد اون شما رو دوست نداشته باشه چی کار میکنین؟!
#تا حالا بهش فکر نکرده بودم.چرا می پرسی؟!....ببینم نکنه عاشق شدی؟!
اوه،معلومه که نه.فقط...
و کتابی که توی دستم بود رو نشونش دادم.
موضوع کتابی که می خوندم اینه.می خواستم ببینم شما چیکار می کردین؟!
#خب...اگه اون عاشق یکی دیگه بشه من ازش دست می کشم.شاید حتی کمکش کردم به عشقش برسه!
و با یه لبخند ملیح حرفش رو تموم کرد.
آها،ممنون
و رفتم کتابم رو گذاشتم توی کیفم.خواستم هدفونم رو بزارم که پرسید:
#حالا واقعا نشدی؟!
چی؟!
#عاشق نشدی؟!
نه!
#آها،
و آهنگ رو پخش کردم
داشتم کتابی که یوجانگ بهم معرفی کرده بود می خوندم که یاد دستگاه افتادم.
"من اونو اصلا نذاشتم توی گوشم!"
سریع کتاب رو بستم و دستگاه رو گذاشتم ووی گوشم.مثل اینکه فعال نشده بود چون هیچ صدایی نبود. برای همین به خوندن کتاب ادامه دادم.
"کاش اونم دوستم داشت.کاش من اون مرد رویاهاش بودم.کاش!"
یه لحظه ذهنم رفت سمت آقای پارک.من اونو دوست دارم؟!
"اوه،معلومه که نه!"
ولی اگه اون عاشقم بشه چی؟!من چجوری نقش یه آدم عاشق رو بازی کنم؟!
کتابم رو بستم و هدفونم رو برداشتم که برم توی سالن تمرین.وقتی رسیدم اونجا آقای پارک رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و عرق کرده بود.با دستاش موهاش رو عقب زد که چشمش به من افتاد.با لبخند سمتم اومد.
#فکراتو کردی؟!
چی؟!
#آقای جانگ رو میگم.
آها،نه هنوز.
#چرا شک داری؟!اون بهترین معلمی هست که من می شناسم!
می دونم.ولی از اینکه...اصلا ولش کن.باید بیشتر فکر کنم.
#آها،باشه،ولی به نظرم قبول کن.
خواستم برم که ادامه داد:
#راستی درمورد صدات....فوق العاده بود!خیلی قشنگ بود.
ممنون.
#اصلا نمی دونستم وکال می خونی!
و جوابش فقط یه لبخند ملیح از سمت من بود.گیج نگاهم کرد.
#چیزی شده؟!
نه،چرا؟!
#نمی دونم.امروز خیلی آرومی.
آها،نه چیزی نشده!
و خواستم برم که خودم یه دفعه ایستادم و سوالی که مدت ها بود ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
میشه یه سوال بپرسم؟!
#آره، بپرس.
اگه شما عاشق کسی بشین
#خب؟!
بعد اون شما رو دوست نداشته باشه چی کار میکنین؟!
#تا حالا بهش فکر نکرده بودم.چرا می پرسی؟!....ببینم نکنه عاشق شدی؟!
اوه،معلومه که نه.فقط...
و کتابی که توی دستم بود رو نشونش دادم.
موضوع کتابی که می خوندم اینه.می خواستم ببینم شما چیکار می کردین؟!
#خب...اگه اون عاشق یکی دیگه بشه من ازش دست می کشم.شاید حتی کمکش کردم به عشقش برسه!
و با یه لبخند ملیح حرفش رو تموم کرد.
آها،ممنون
و رفتم کتابم رو گذاشتم توی کیفم.خواستم هدفونم رو بزارم که پرسید:
#حالا واقعا نشدی؟!
چی؟!
#عاشق نشدی؟!
نه!
#آها،
و آهنگ رو پخش کردم
۹.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.