قهوه تلخ
قهوه تلخ
پارت ۳۳
ویو فوجیوارا
عصبی گوشی رو خاموش کردم.چویا بیش از حد با دازای صمیمی شده، قرار بود فقط دوست معمولی باشن ولی این عکسا ، اون بوسه ها و بغل چیز دیگه ای میگن . اونا بهم علاقه دارند، ولی. دازای مال منه. از همون روز اولی که دیدمش ، معلوم بود مناسب ترین فرد هست. اول فقط برای اذیت کردن شوهرم به دازای نزدیک شدم ، ولی بعدا کم کم نتونستم از دازای جدا بشم . اون مال منه و اگر قرار نیست من داشته باشمش پس نمیزارم مال کس دیگه ای بشه.
ویو دازای
شب شد و بعد از کلی گردش ، شام خوردیم و به هتل برگشتیم. چویا خسته بود لباسش رو عوض کرد و خوابید دخترا هم خواب بودند.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
من از چویا خوشم میاد اما قبل از از دست دادن حافظم چی؟ ازش خوشم میومد؟
ناگهان سردرد بدی گرفتم و تصاویری توی ذهنم اومدند. یک مقدار از خاطراتم رو یادم افتاد.
ولی باز هم به طور دقیق و واضح نبود. اما چویا داخلش بود و به نظر خوشحال بودم
همش به لطف چویاست ، الان که حس میکنم چویا تنها فردی بود که وقتی فهمید یتیم هستم ، با تمسخر باهام رفتار نکرد.
صبح شده بود و افرادی که کامل همه چیز را ندیده بودند ، بیرون رفتند. از جمله دخترا و برای ما هم خوب بود. چویا برای جبران کاری که کرده بود گفت امروز به کتابخانه جزیره بریم و اگر کتابی خواستم بخرم به حساب او انجام میشه.
پارت ۳۳
ویو فوجیوارا
عصبی گوشی رو خاموش کردم.چویا بیش از حد با دازای صمیمی شده، قرار بود فقط دوست معمولی باشن ولی این عکسا ، اون بوسه ها و بغل چیز دیگه ای میگن . اونا بهم علاقه دارند، ولی. دازای مال منه. از همون روز اولی که دیدمش ، معلوم بود مناسب ترین فرد هست. اول فقط برای اذیت کردن شوهرم به دازای نزدیک شدم ، ولی بعدا کم کم نتونستم از دازای جدا بشم . اون مال منه و اگر قرار نیست من داشته باشمش پس نمیزارم مال کس دیگه ای بشه.
ویو دازای
شب شد و بعد از کلی گردش ، شام خوردیم و به هتل برگشتیم. چویا خسته بود لباسش رو عوض کرد و خوابید دخترا هم خواب بودند.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
من از چویا خوشم میاد اما قبل از از دست دادن حافظم چی؟ ازش خوشم میومد؟
ناگهان سردرد بدی گرفتم و تصاویری توی ذهنم اومدند. یک مقدار از خاطراتم رو یادم افتاد.
ولی باز هم به طور دقیق و واضح نبود. اما چویا داخلش بود و به نظر خوشحال بودم
همش به لطف چویاست ، الان که حس میکنم چویا تنها فردی بود که وقتی فهمید یتیم هستم ، با تمسخر باهام رفتار نکرد.
صبح شده بود و افرادی که کامل همه چیز را ندیده بودند ، بیرون رفتند. از جمله دخترا و برای ما هم خوب بود. چویا برای جبران کاری که کرده بود گفت امروز به کتابخانه جزیره بریم و اگر کتابی خواستم بخرم به حساب او انجام میشه.
- ۳.۴k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط