بی رحم
#بی_رحم
part 68
انگاری تازه به خودش اومده بود خودش رو عقب کشید اما اینبار بدون حرفی از اتاق زد بیرون
واقعا باید چیکار میکردم ... اون یه دیوونه بود ... یه دیوونه که هیچ چیز به اندازه ی پول و شهرت مهم نبود ... دیوونه ای که با همین عقاید بزرگ شده بود و بویی از عشق نبرده بود
میترسیدم از تحدیداش ترسیده بودم میدونستم که اون کاری رو که بخواد انجام میده دقیقا مثل پنج سال پیش
فکر کردم دیگه قراره دست از سرم برداره ... ولی انگاری باز شروع کردن
با یاد اوری حرکاتش بغض کروم ... من در برابر اون یه موش کوچولو بودم
هیچ قدرتی در برابرش نداشتم ... گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اشک ها قطره قطره از چشمام جاری میشدن ... نمیدونم چرا ولی از اینده ای که پیش روم بود میترسیدم
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد با فکر اینکه منشیه یا اینکه باز اقای پارک اهنجونگه سریع اشکام رو پاک کردم
ولی هیج کدوم نبودن اون جیمین بود که اینبار اومده بود اشکام از روی صورتم کامل پاک کردم و از روی زمین بلند شدم جیمینم که انگاری تازه متوجه ام شده بود با لبخندی به سمتم اومد و اون دسته گل رز قرمزی که توی دستش بود رو به سمتم گرفت
اما با دیدن صورتم کم کم اون حالت شاد صورتش به حالت اعصبی تغییر کردم
دست گل رو روی کاناپه ی کنار انداخت و با دستاش صورتم رو قاب کرد و با اون اخمش گفت : چشمات چرا قرمز شده ... نگو که بخاطر اتفاق دیشب گریه کردی ... واقعا ببخشید نباید دیشب رو میرفتم و تنهات میزاشتم
اینبار با دیدن جیمین نگرانیم نصبت به از دست دادانش بیشتر شد خودمم نمیدونم چرا اما انگاری باز غمم تازه شد ... نمی خواستم اونو از دست بدم
حرفی نزدم و اروم به بغلش پناه بردم و سرم رو به سینش فشوردم و اروم اشک میریختم توانایی صحبت نداشتم جیمینم که انگاری این حالم رو دید دیگه حرفی نزد و اروم موهام رو نوازش میکرد
بعد از چند دقیقه که تازه اروم گرفته بودم ازش کمی فاصله گرفتم
جیمین اروم با انگشت شستش اشکام رو از رو گونم پاک کرد و بعد منو روی کاناپه نشوند و خودشم کنارم نشست
یکم برام از پارچ توی لیوان اب ریخت و بهم داد و گفت : یکم اب بخور باعث میشه کمی اروم تر شی
کمی از اب خوردم و بعد لیوان رو روی میز گذاشتم
جیمین رو بهم کرد چهرش اعصبی بود معلوم بود بدجور اعصبیه اما بازم با لحن ارومی گفت : نگو همه ی اینا بخاطر اتفاق دیشب مین یوری
سرم رو اروم به سینش تکیه دادم و با صدایی که هنوز لرزش توش بود گفتم : نه بخاطر اون نیست
جیمین انگاری کمی خیالش راحت شده بود اما با اینکه باز چه اتفاقی افتاده که اینطوری باعث حال بدم شده بود کلافه شد ... بهم نزدیک تر شد و بازو هامو و توی دستاش گرفت و گفت : پس چیشده چی شده که انقدر ناراحتت کرده نکنه باز پدرم کاری کرده و یا حرفی زده
با این حرفش سکوت کردم اصلا توانایی صحبت نداشتم هر وقت اسم اون میومد دوباره اتفاقات برام مرور میشد جیمین با دیدن سکوت من کلافه شد و با اعصبانیت بیشتری بازوم رو چنگ زد و گفت : جوابم رو بده اون باز اومده بود اینجا
اروم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم ... اصلا توانایی صحبت نداشتم مدام اون داد و حرکاتش از جلوی چشمم میگذشت
جیمین بدجور کلافه و اعصبی بود... با اعصبانیت از روی کاناپه بلند شد و با قدمای بلندی اتاق رو طی میکرد موهاش رو محکم چنگ زد و داد عقب
اون بدتر از من بود نمیدونست چجوری جلوی این اوضاع رو بگیری اونم نمی دونست چجوری جلوی پدرش رو بگیره و از یه طرف دیگه از این متنفر بود که هی پدرش توی زندگیش دخالت میکرد
جیمین دوباره نگاهی بهم انداخت و بهم نزدیک شد
اینبار سعی کرد اروم تر باشه پس اروم رو بهم کرد و با لحنی که اروم تر از قبل بود گفت : یوری واقعا متاسفم همه ی اینا تقصیر منه اما درستش میکنم بهت قول میدم تو هم خودت رو اذیت نکن نمیزارم باز بخواد همه چیز رو بهم بزنه درست مثل پنج سال پیش
فقط برام توضیح بده که چه اتفاقاتی و افتاد و چه چیز هایی بهت گفت
part 68
انگاری تازه به خودش اومده بود خودش رو عقب کشید اما اینبار بدون حرفی از اتاق زد بیرون
واقعا باید چیکار میکردم ... اون یه دیوونه بود ... یه دیوونه که هیچ چیز به اندازه ی پول و شهرت مهم نبود ... دیوونه ای که با همین عقاید بزرگ شده بود و بویی از عشق نبرده بود
میترسیدم از تحدیداش ترسیده بودم میدونستم که اون کاری رو که بخواد انجام میده دقیقا مثل پنج سال پیش
فکر کردم دیگه قراره دست از سرم برداره ... ولی انگاری باز شروع کردن
با یاد اوری حرکاتش بغض کروم ... من در برابر اون یه موش کوچولو بودم
هیچ قدرتی در برابرش نداشتم ... گوشه ای از اتاق نشسته بودم و اشک ها قطره قطره از چشمام جاری میشدن ... نمیدونم چرا ولی از اینده ای که پیش روم بود میترسیدم
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد با فکر اینکه منشیه یا اینکه باز اقای پارک اهنجونگه سریع اشکام رو پاک کردم
ولی هیج کدوم نبودن اون جیمین بود که اینبار اومده بود اشکام از روی صورتم کامل پاک کردم و از روی زمین بلند شدم جیمینم که انگاری تازه متوجه ام شده بود با لبخندی به سمتم اومد و اون دسته گل رز قرمزی که توی دستش بود رو به سمتم گرفت
اما با دیدن صورتم کم کم اون حالت شاد صورتش به حالت اعصبی تغییر کردم
دست گل رو روی کاناپه ی کنار انداخت و با دستاش صورتم رو قاب کرد و با اون اخمش گفت : چشمات چرا قرمز شده ... نگو که بخاطر اتفاق دیشب گریه کردی ... واقعا ببخشید نباید دیشب رو میرفتم و تنهات میزاشتم
اینبار با دیدن جیمین نگرانیم نصبت به از دست دادانش بیشتر شد خودمم نمیدونم چرا اما انگاری باز غمم تازه شد ... نمی خواستم اونو از دست بدم
حرفی نزدم و اروم به بغلش پناه بردم و سرم رو به سینش فشوردم و اروم اشک میریختم توانایی صحبت نداشتم جیمینم که انگاری این حالم رو دید دیگه حرفی نزد و اروم موهام رو نوازش میکرد
بعد از چند دقیقه که تازه اروم گرفته بودم ازش کمی فاصله گرفتم
جیمین اروم با انگشت شستش اشکام رو از رو گونم پاک کرد و بعد منو روی کاناپه نشوند و خودشم کنارم نشست
یکم برام از پارچ توی لیوان اب ریخت و بهم داد و گفت : یکم اب بخور باعث میشه کمی اروم تر شی
کمی از اب خوردم و بعد لیوان رو روی میز گذاشتم
جیمین رو بهم کرد چهرش اعصبی بود معلوم بود بدجور اعصبیه اما بازم با لحن ارومی گفت : نگو همه ی اینا بخاطر اتفاق دیشب مین یوری
سرم رو اروم به سینش تکیه دادم و با صدایی که هنوز لرزش توش بود گفتم : نه بخاطر اون نیست
جیمین انگاری کمی خیالش راحت شده بود اما با اینکه باز چه اتفاقی افتاده که اینطوری باعث حال بدم شده بود کلافه شد ... بهم نزدیک تر شد و بازو هامو و توی دستاش گرفت و گفت : پس چیشده چی شده که انقدر ناراحتت کرده نکنه باز پدرم کاری کرده و یا حرفی زده
با این حرفش سکوت کردم اصلا توانایی صحبت نداشتم هر وقت اسم اون میومد دوباره اتفاقات برام مرور میشد جیمین با دیدن سکوت من کلافه شد و با اعصبانیت بیشتری بازوم رو چنگ زد و گفت : جوابم رو بده اون باز اومده بود اینجا
اروم سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم ... اصلا توانایی صحبت نداشتم مدام اون داد و حرکاتش از جلوی چشمم میگذشت
جیمین بدجور کلافه و اعصبی بود... با اعصبانیت از روی کاناپه بلند شد و با قدمای بلندی اتاق رو طی میکرد موهاش رو محکم چنگ زد و داد عقب
اون بدتر از من بود نمیدونست چجوری جلوی این اوضاع رو بگیری اونم نمی دونست چجوری جلوی پدرش رو بگیره و از یه طرف دیگه از این متنفر بود که هی پدرش توی زندگیش دخالت میکرد
جیمین دوباره نگاهی بهم انداخت و بهم نزدیک شد
اینبار سعی کرد اروم تر باشه پس اروم رو بهم کرد و با لحنی که اروم تر از قبل بود گفت : یوری واقعا متاسفم همه ی اینا تقصیر منه اما درستش میکنم بهت قول میدم تو هم خودت رو اذیت نکن نمیزارم باز بخواد همه چیز رو بهم بزنه درست مثل پنج سال پیش
فقط برام توضیح بده که چه اتفاقاتی و افتاد و چه چیز هایی بهت گفت
۹.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.