جغد کوچولوی من🦉:
جغد کوچولوی من🦉:
part: 27
.
دیانا:
رفتیم سوار ماشینـــــــ شدیمـ(ارسلان توی ترکیه ماشینـ از خودشـ داره)
توی راه ارسلان یه جا وایستاد کلی تنقلات گرفت.
اومد توی ماشین،
دیانا: ارسلان اینقدر خوراکی میخوایم چیکار کنیم
ارسلان: به امیر گفتم بیاد تپه چاملیجا
دیانا: باشه وای اینقدر خوراکی لازم نبود
ارسلان: خب من دیگه خریدم
دیانا: ارسلان مگه تو ادرس تپه چاملیجا رو میدونی
ارسلان: ارهــــــــ
دیانا: اگه راست میگی کجاست
ارسلان: شک داری
دیانا: اره میگم شاید داری از روی مسیر یابی میری
ارسلان: اگه راست میگی تو بگو
دیانا: اسکودار، جاده توریستی چاملیجا، خیابان چاملیجا تپه سی، محله کیسلیکی،
ارسلان: چطوری حفظش کردی
دیانا: ما سه سال ترکیه زندگی کردیما، هزینه ورود سواری 20لیر گلم
ارسلان: حاجی حوصله داریا
دیانا: چی فکر کردی، من شهربازی، رستوراناشو، هرچی ادرسه از من بپرس
ارسلان: نه تورو باید مسیریابی کنم
دیانا: نمکدون، یه اهنگ بزار
ارسلان: توبزار
دیانا: باشه
اهنگ:
حتی اگه بمیرمم
فکرت نمیره از سرم
زبونت میگه برو
چشمت بم میگه من نرم
من فقط میخوام روی
قلبت بشینه اثرم
بم نگو برو
که میدونی بی زار از رفتنم
پایان اهنگ
همخونی میکردیم
رسیدیم پول ورودی 20لیر بود
ماشین پارک کرد.
نشستیم توی کافهBüyük Çamlıca Korusu Kafeterya
ارسلان:
دیگه وقتش بود به دیانا بگم چه حسی بهش دارم
دیانا: ارسلان به چی فکر میکنی
ارسلان: به هیچی چی میخوری
دیانا: شیک موز، کیک قهوه
گارسون صدا زدم سفارشارو بهش گفتم
ارسلان: دیانا من چند وقتی بود میخواستم یه چیزی بهت بگم
دیانا: جانم بگو
ارسلان: دیانا
امیر: سلام
ارسلان: برخر مگس معرکه لعنت مزاحمـ
دیانا بدو بدو بلند شد رفت سمت نیکا نیکا تو شُک بود که هردو باهم زدن زیر گریه
امیر: ارسلان اینا چرا گریه میکننــــ
ارسلان: خاک تو سر نفهمت بعد از 10ماه همدیگه رو دیدن
امیر: خب حالـــا یه سوال پرسیدم
دیانا نیکا همدیگرو ول کردن اومدن نشستنـ کنار همـ
نیکا: به به داداش بی معرفت دیگه خبری از ما نمیگری
ارسلان: شما اومدین ترکیه مارو یادتون رفته
دیانا: این حرفا رو ول کنید نیکا دلم برات تنگ شده بود
نیکا: منم
دیانا: نیکا باورت میشه روز افتاحیه کافه ام بدترین روز شد برام
نیکا: مگه کافه زدی
ارسلان: بــــــله ما خانومو از توی افتتاحیه کافه اش پیدا کردیم
امیر: منم میخوام حرف بزنم
نیکا: بــــــــنــــــــالـ
امیر: نیکا اینطوری حرف نــــــزن
نیکا: بابا شوخی کردم عزیزم
ارسلان: ااا امیر توکه انقدر دل نازک نبودی
امیر: کی گفته دل نازکم ناراحت شدم
نیکا: امیر ببخشم
دیانا: امیر کفت بنال اینطوری میکنی گند نزن دیگه
امیر: باشه بابا تسلیم
داشتیم خود بچه ها صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد...
part: 27
.
دیانا:
رفتیم سوار ماشینـــــــ شدیمـ(ارسلان توی ترکیه ماشینـ از خودشـ داره)
توی راه ارسلان یه جا وایستاد کلی تنقلات گرفت.
اومد توی ماشین،
دیانا: ارسلان اینقدر خوراکی میخوایم چیکار کنیم
ارسلان: به امیر گفتم بیاد تپه چاملیجا
دیانا: باشه وای اینقدر خوراکی لازم نبود
ارسلان: خب من دیگه خریدم
دیانا: ارسلان مگه تو ادرس تپه چاملیجا رو میدونی
ارسلان: ارهــــــــ
دیانا: اگه راست میگی کجاست
ارسلان: شک داری
دیانا: اره میگم شاید داری از روی مسیر یابی میری
ارسلان: اگه راست میگی تو بگو
دیانا: اسکودار، جاده توریستی چاملیجا، خیابان چاملیجا تپه سی، محله کیسلیکی،
ارسلان: چطوری حفظش کردی
دیانا: ما سه سال ترکیه زندگی کردیما، هزینه ورود سواری 20لیر گلم
ارسلان: حاجی حوصله داریا
دیانا: چی فکر کردی، من شهربازی، رستوراناشو، هرچی ادرسه از من بپرس
ارسلان: نه تورو باید مسیریابی کنم
دیانا: نمکدون، یه اهنگ بزار
ارسلان: توبزار
دیانا: باشه
اهنگ:
حتی اگه بمیرمم
فکرت نمیره از سرم
زبونت میگه برو
چشمت بم میگه من نرم
من فقط میخوام روی
قلبت بشینه اثرم
بم نگو برو
که میدونی بی زار از رفتنم
پایان اهنگ
همخونی میکردیم
رسیدیم پول ورودی 20لیر بود
ماشین پارک کرد.
نشستیم توی کافهBüyük Çamlıca Korusu Kafeterya
ارسلان:
دیگه وقتش بود به دیانا بگم چه حسی بهش دارم
دیانا: ارسلان به چی فکر میکنی
ارسلان: به هیچی چی میخوری
دیانا: شیک موز، کیک قهوه
گارسون صدا زدم سفارشارو بهش گفتم
ارسلان: دیانا من چند وقتی بود میخواستم یه چیزی بهت بگم
دیانا: جانم بگو
ارسلان: دیانا
امیر: سلام
ارسلان: برخر مگس معرکه لعنت مزاحمـ
دیانا بدو بدو بلند شد رفت سمت نیکا نیکا تو شُک بود که هردو باهم زدن زیر گریه
امیر: ارسلان اینا چرا گریه میکننــــ
ارسلان: خاک تو سر نفهمت بعد از 10ماه همدیگه رو دیدن
امیر: خب حالـــا یه سوال پرسیدم
دیانا نیکا همدیگرو ول کردن اومدن نشستنـ کنار همـ
نیکا: به به داداش بی معرفت دیگه خبری از ما نمیگری
ارسلان: شما اومدین ترکیه مارو یادتون رفته
دیانا: این حرفا رو ول کنید نیکا دلم برات تنگ شده بود
نیکا: منم
دیانا: نیکا باورت میشه روز افتاحیه کافه ام بدترین روز شد برام
نیکا: مگه کافه زدی
ارسلان: بــــــله ما خانومو از توی افتتاحیه کافه اش پیدا کردیم
امیر: منم میخوام حرف بزنم
نیکا: بــــــــنــــــــالـ
امیر: نیکا اینطوری حرف نــــــزن
نیکا: بابا شوخی کردم عزیزم
ارسلان: ااا امیر توکه انقدر دل نازک نبودی
امیر: کی گفته دل نازکم ناراحت شدم
نیکا: امیر ببخشم
دیانا: امیر کفت بنال اینطوری میکنی گند نزن دیگه
امیر: باشه بابا تسلیم
داشتیم خود بچه ها صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد...
۹.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.