اولین برخوردمان در یک خیابان شلوغ بود...وسط مرداد ماه...م
اولین برخوردمان در یک خیابان شلوغ بود...وسط مرداد ماه...محکم به هم خوردیم؛ کیفت خاکی شد...چهره ات را ندیدم فقط عطرت مثل زیباترین شعر جهان در ذهنم حفظ شد...زودتر از تو معذرت خواهی کردم ؛کیفت را تکاندم ... مثل هزار تا رهگذر دیگر که از کنار هم رد میشوند...بدون خاطره؛بدون درد
دومین بار پاییز بود...یکی از همان روزهای بارانی معروف... ایستگاه سر خیابان... از تاکسی پیاده شدم که عطرت در مشامم تکرار شد...قدم هایم را سست کردم ...از پشت دیدمت که سیگارت را با عجله خاموش کردی چترت را بستی... سوار همان تاکسی شدی و رفتی...باز هم چهره ات را نتوانستم ببینم... مثل هزار تا مسافر دیگر که جاهایشان عوض میشود و هیچوقت یکدیگر را نمیبینند... بدون خاطره ؛ بدون درد
سومین بار عصر یک روز سرد زمستانی بود...در سالن سینما...باز هم عطرت...اینبار درست روی صندلی کناریم... تا خواستم سرم را برگرداندم فیلم شروع شد و همه جا در تاریکی محض فرو رفت...کنارم نشسته بودی... به صحنه های خنده دار فیلم با هم میخندیدیم بدون اینکه خنده ات را ببینم...گهگاهی بازوهایمان از روی یک عالمه لباس به هم میخوردند...فیلم تمام شد؛چراغ ها را روشن کردند...صندلی کناریم خالی بود...مثل تمام آن هایی که فقط با هم یک فیلم میبینند...بدون خاطره بدون درد
چهارمین بار اول بهار بود...از سر خیابان عطرت از توی یک کافه می آمد...نشسته بودی روی یک میز دو نفره،بخار قهوه ات بلند بود ، از پشت سر میدیمت که زل زدی به خیابان...منتظری...منتظر هر زنی جز من...این بار هم از کنار هم گذشتیم ...بدون خاطره...بدون درد
اما همه چیز اینطور نماند...
بالاخره دیدمت...دیدی مرا
تمام تابستان خیابان های شلوغ را باهم قدم زدیم؛هزار بار کیفت را دستت دادم و ده هزار بار بوسیدی مرا
همه ی روزهای بارانی سیگارت به دست من روشن شد؛زیر چترت جا گرفتم و در دلت... تمام تاکسی های شهر را کنارم نشسته بودی... دست در دست هم...دو نفر را حساب می کردی و من گمان کردم تا زنده ام با تو حساب میشوم
همه ی فیلم های عاشقانه ی جهان را دیدیم...درست در آغوش هم...بدون حتی یک صندلی فاصله؛بدون یک عالمه لباس
تمام کافه ها ؛ روی همه ی میزهای دو نفره اش قرار گذاشتیم...ساعت ها نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم تا قهوه هایمان از دهن افتادند
انگار هزار سال از آن روزها میگذرد
حالا از تو خاطره مانده و درد... هیچ کدام از این ها نبود اگر تو فقط یک رهگذر بودی...یک مسافر...اگر عطرت در مشامم نمانده بود!!
#محدثه_رمضانی
دومین بار پاییز بود...یکی از همان روزهای بارانی معروف... ایستگاه سر خیابان... از تاکسی پیاده شدم که عطرت در مشامم تکرار شد...قدم هایم را سست کردم ...از پشت دیدمت که سیگارت را با عجله خاموش کردی چترت را بستی... سوار همان تاکسی شدی و رفتی...باز هم چهره ات را نتوانستم ببینم... مثل هزار تا مسافر دیگر که جاهایشان عوض میشود و هیچوقت یکدیگر را نمیبینند... بدون خاطره ؛ بدون درد
سومین بار عصر یک روز سرد زمستانی بود...در سالن سینما...باز هم عطرت...اینبار درست روی صندلی کناریم... تا خواستم سرم را برگرداندم فیلم شروع شد و همه جا در تاریکی محض فرو رفت...کنارم نشسته بودی... به صحنه های خنده دار فیلم با هم میخندیدیم بدون اینکه خنده ات را ببینم...گهگاهی بازوهایمان از روی یک عالمه لباس به هم میخوردند...فیلم تمام شد؛چراغ ها را روشن کردند...صندلی کناریم خالی بود...مثل تمام آن هایی که فقط با هم یک فیلم میبینند...بدون خاطره بدون درد
چهارمین بار اول بهار بود...از سر خیابان عطرت از توی یک کافه می آمد...نشسته بودی روی یک میز دو نفره،بخار قهوه ات بلند بود ، از پشت سر میدیمت که زل زدی به خیابان...منتظری...منتظر هر زنی جز من...این بار هم از کنار هم گذشتیم ...بدون خاطره...بدون درد
اما همه چیز اینطور نماند...
بالاخره دیدمت...دیدی مرا
تمام تابستان خیابان های شلوغ را باهم قدم زدیم؛هزار بار کیفت را دستت دادم و ده هزار بار بوسیدی مرا
همه ی روزهای بارانی سیگارت به دست من روشن شد؛زیر چترت جا گرفتم و در دلت... تمام تاکسی های شهر را کنارم نشسته بودی... دست در دست هم...دو نفر را حساب می کردی و من گمان کردم تا زنده ام با تو حساب میشوم
همه ی فیلم های عاشقانه ی جهان را دیدیم...درست در آغوش هم...بدون حتی یک صندلی فاصله؛بدون یک عالمه لباس
تمام کافه ها ؛ روی همه ی میزهای دو نفره اش قرار گذاشتیم...ساعت ها نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم تا قهوه هایمان از دهن افتادند
انگار هزار سال از آن روزها میگذرد
حالا از تو خاطره مانده و درد... هیچ کدام از این ها نبود اگر تو فقط یک رهگذر بودی...یک مسافر...اگر عطرت در مشامم نمانده بود!!
#محدثه_رمضانی
۴.۷k
۰۸ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.