کیمیاگر p26
کیمیاگر p26
تهیونگ: آخه من نمیدونم از دست تو چیکار کنم.
کوک: هه هه.
تهیونگ: درد....نمیدونی الان جیمین ممکنه حالش بد شه؟
کوک: بابا حالا یه شب هم با من باش دیگه...امممم یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم.
تهیونگ و کوک وارد بار شدن...بوی الکل و مشروب و دود سیگار همه جا رو و گرفته بود.
ته: کوک تروخدا بگو چی میخوای بهم نشون بدی؟ من سریع باید برم پیش جیمین.
*خوب برو بچ....ما قبلا ته و کوک و باهم شیپ کردیم حالا توی این فیک قراره کوک و یونگی رو باهم شیپ کنیم...آخخخخخ دلم میخواد سریع برم سراغ اسماتش😈*
کوک دست تهیونگ و کشید و رفتن دور یه میز گرد نشستن اونجا یونگی هم بود.
ته: عه سلام یونگی چطوری؟
یونگی: خوبم...عااااا..بیب نگفتی؟
ته: بیب؟
کوک: آمممم...ته....ببین...من و یونگی عقد کردیم به صورت رسمی...و...و خواستم بگم که...ما باهم..همسر و شوهریم...ولی هنوز عروسی نگرفتیم.
ته: هه هه شوخی میکنی؟ یعنی الان تو با یونگی ازدواج کردی؟
یونگی و کوک: اوهوم.
ته: و به صورت رسمی هم الان برای هم دیگه هستین؟
یونگی و کوک: اوهوم.
یونگی: حلقه هامون و نگاه.
تهیونگ دید که توی دستشون یه حلقه مشکی هستش.
ته: یعنی داداش من الان با این ازدواج کرده؟
کوک: عههه...آره دیگه تهیونگ..
ته: عا.عالیه...هه هه (ذوق)
یونگی: یعنی الان تو از دست کوک عصبانی نیستی؟
ته: نه...راست میگم جیمین حتما خیلی خوشحال میشه.
کوک: تو مطمئنی؟
ته: آره...کی عروسی میگرین؟
کوک: خوب ما گفتیم که یه مهمونی توی عمارت یونگی برگزار میکنیم و فقط دوستامون و با شمارو دعوت میکنیم. لازم نیست همه بهفمن.
ته: خب...واقعا خوشحال شدم...حالا باید برم پیش جیمین و_
یونگی: من و کوک میرسونیمت.
کوک و ته تهیونگ و رسوندن خونه ولی وقتی که در و باز کردن....
تهیونگ: آخه من نمیدونم از دست تو چیکار کنم.
کوک: هه هه.
تهیونگ: درد....نمیدونی الان جیمین ممکنه حالش بد شه؟
کوک: بابا حالا یه شب هم با من باش دیگه...امممم یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم.
تهیونگ و کوک وارد بار شدن...بوی الکل و مشروب و دود سیگار همه جا رو و گرفته بود.
ته: کوک تروخدا بگو چی میخوای بهم نشون بدی؟ من سریع باید برم پیش جیمین.
*خوب برو بچ....ما قبلا ته و کوک و باهم شیپ کردیم حالا توی این فیک قراره کوک و یونگی رو باهم شیپ کنیم...آخخخخخ دلم میخواد سریع برم سراغ اسماتش😈*
کوک دست تهیونگ و کشید و رفتن دور یه میز گرد نشستن اونجا یونگی هم بود.
ته: عه سلام یونگی چطوری؟
یونگی: خوبم...عااااا..بیب نگفتی؟
ته: بیب؟
کوک: آمممم...ته....ببین...من و یونگی عقد کردیم به صورت رسمی...و...و خواستم بگم که...ما باهم..همسر و شوهریم...ولی هنوز عروسی نگرفتیم.
ته: هه هه شوخی میکنی؟ یعنی الان تو با یونگی ازدواج کردی؟
یونگی و کوک: اوهوم.
ته: و به صورت رسمی هم الان برای هم دیگه هستین؟
یونگی و کوک: اوهوم.
یونگی: حلقه هامون و نگاه.
تهیونگ دید که توی دستشون یه حلقه مشکی هستش.
ته: یعنی داداش من الان با این ازدواج کرده؟
کوک: عههه...آره دیگه تهیونگ..
ته: عا.عالیه...هه هه (ذوق)
یونگی: یعنی الان تو از دست کوک عصبانی نیستی؟
ته: نه...راست میگم جیمین حتما خیلی خوشحال میشه.
کوک: تو مطمئنی؟
ته: آره...کی عروسی میگرین؟
کوک: خوب ما گفتیم که یه مهمونی توی عمارت یونگی برگزار میکنیم و فقط دوستامون و با شمارو دعوت میکنیم. لازم نیست همه بهفمن.
ته: خب...واقعا خوشحال شدم...حالا باید برم پیش جیمین و_
یونگی: من و کوک میرسونیمت.
کوک و ته تهیونگ و رسوندن خونه ولی وقتی که در و باز کردن....
۱۰.۲k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.