بورا نیمنگاهی بهش انداخت هنوز از حرفای قبلش ناراحت بود اما چیزی نگفت فقط ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁵"




بورا نیم‌نگاهی بهش انداخت، هنوز از حرفای قبلش ناراحت بود. اما چیزی نگفت، فقط آهی کشید و از ماشین پیاده شد. همون لحظه جیمین گفت: "ماشین رو یه جای خوب پارک می‌کنم و میام."

تا جیمین رفت، جونگ کوک بدون هیچ اخطاری دست بورا رو گرفت و به سمت یه جای خلوت برد. بورا جا خورد و با تعجب گفت: "هی! چیکار می‌کنی؟"

اما جونگ کوک چیزی نگفت، فقط سریع‌تر قدم برداشت تا اینکه پشت عمارت، جایی که کسی نبود، ایستاد. بعد ناگهان بورا رو محکم به دیوار کوبید.

"آخ..." بورا از درد کمرش، ناخودآگاه زیر لب ناله‌ای کرد.

جونگ کوک یه دستشو روی دیوار گذاشت و تعادل گرفت، نگاهش سرد و جدی شد. "خوب گوشاتو باز کن. فقط جلوی جیمین چیزی بهت نگفتم، ولی حالا که وقت داریم، باید یه چیز رو بدونی."

چشمای بورا از اضطراب کمی لرزید.

جونگ کوک با تأکید و لحنی یخ‌زده گفت: "تو فقط نقش دوست دختر منو بازی می‌کنی. فقط نقش! یادت نره، هیچ چیز واقعی بینمون نیست. مخصوصاً تو... تو هیچ نسبتی با من نداری."

نگاه بورا لحظه‌ای خالی شد. اما وقتی حرف بعدی رو شنید، انگار یه خنجر توی قلبش فرو رفت.

"هرزه‌ها هیچ وقت تو زندگی من جایی ندارن، تو که جای خود داری."

نفس بورا بند اومد. قلبش درد گرفت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که حرفای یه غریبه بتونه اینقدر آزارش بده. اما چرا؟ اون که هیچ حسی به جونگ کوک نداشت، پس چرا این‌قدر قلبش فشرده شد؟

اما چیزی که بورا نمی‌دونست، این بود که خود جونگ کوک هم بعد از گفتن اون جمله، حس بدی پیدا کرده بود. ناخودآگاه، دستش مشت شد. چرا باید ناراحتی این دختر براش مهم باشه؟

برای اینکه جو رو عوض کنه، سعی کرد بی‌خیال به نظر برسه. سرفه‌ای کرد و گفت: "دیگه وقتشه بریم."

بورا که هنوز قلبش درد می‌کرد، سعی کرد احساساتش رو مخفی کنه. لبخندی محو زد، هرچند که چشماش چیز دیگه‌ای می‌گفت. بعد دستش رو دور بازوی جونگ کوک حلقه کرد، همون‌طور که ازش خواسته شده بود.

جونگ کوک هم دستش رو روی کمر بورا گذاشت. ولی هنوز توی ذهنش، اون حس عجیب در حال پیچیدن بود.

باهم به سمت قصر حرکت کردن، صدای موسیقی از داخل شنیده می‌شد. قبل از اینکه وارد بشن، جونگ کوک کمی خم شد و آروم زیر گوش بورا گفت:

"یادت نره، این فقط یه نمایشه."

بورا در حالی که هنوز از حرفاش ناراحت بود، لبخند ساختگی‌ای زد و گفت: "معلومه که یادم نمیره."

و بعد، درهای بزرگ عمارت باز شد و هر دو وارد سرنوشت نامعلومی شدند.



ادامه دارد....!؟
دیدگاه ها (۱۱)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁷"چند دقیقه‌ای بود که بورا ساکت روی مبل نش...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁸"جونگ کوک از گوشه چشم نگاهی به بورا انداخ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁴"بورا با چشمای گرد شده به جونگ کوک زل زد....

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹³"بورا پشت سر جونگ کوک راه افتاد. قلبش هنو...

تهیونگ : تو که اونجوری فکر نمیکنی  جونگ کوک : دقیقا همونجوری...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟔عشق مافیاویو جیمینساعت 7:00 شب هست تا 1:00 ساعت دیگه م...

black flower(p,244)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط