عشق اجباری پارت سیزده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_سیزده #مهدیه_عسگری
با نوازش دستی چشامو با درد باز کردم...
چشمام با دوتا تیله ی سبز گره خورد...با ترس سیخ نشستم که درد بدی تو سرم پیچید و نالم بلند شد...
دستمو به سرم گرفتم که اهورا هول و نگران گفت:
چیشد؟!...خمصانه نگاهی به اتاق لوکس اطرافم کردم و گفتم:اینجا کجاست تو منو آوردی ؟!...
لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم سرت شکست بردمت دکتر بعدم دزدیدمت...چشام قد دوتا قابلمه گشاد شدن!!!!...چی داره میگه این؟!!!...اول فک کردم داره شوخی میکنی ولی خیلی جدی داشت دست به سینه نگام میکرد....با عصبانیت جیغ زدم:تو گه خوردی مرتیکه دوزاری منو آوردی خونت...من نمیخام اینجا بمونم پاشو همین الان من ببر خونمون....
بیخیال و بلند خندید و گفت:ای بابا چرا نمی فهمی؟!..
میگم دزدیدمت کدوم دزدی میاد کسی و که دزدیده رو به حرف خودش برگردونه؟!!!...بعدم ما الان وسط یه جنگل دور تو شمالیم فرارم بکنی نمیتونی به جایی برسی....با دیدن این حرفا بلند زدم زیر گریه که به وضوح هول شدنش و دیدم...نگران و بدون شوخی گفت:ای بابا گریه برای چی اخه؟!...پسر جیگر هست که تورو خیلی دوست داره تازه خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل و پولدارم هست و تو تا میتونی از این موقعیت استفاده کن از حضورش استفاده کن...نمیدونستم به حال خودم و از دست کاراش گریه کنم یا به پروییاش بخندم....
اشکامو پاک کردم و گفتم:آخه دیوونه منو آوردی اینجا چکار بزار من برم خونمون خاهش میکنم....
دستام کنار مشت شده بودن...باید باهاش راه میومد که بزاره برم....فعلا دور دوره اون بود.....
لبخند خبیثی زد و گفت:خوشگلم اوردمت اینجا ازت بله رو بگیرم!!...با تعجب گفتم:بله چی؟!...._بله عروسی رو....با این حرفش احساس کردم دود از سرم بلند میشه....حمله کردم به سمتش و با مشتای ظریفم به سینه پهن و ستبرش مشت میزدم و اونم کاری نمیکرد و فقط به آرامش دعوتم میکرد....
دیگ انقد خودمو به در و دیوار کوبوندم و گریه کردم که مچ دوتا دستامو به یه دستش گرفت و بلند سرم نعره زد:بگیررررررر بشیننننن سرررررجااااااات....
از ترس خود به خود گریه بند اومد و مثله یه بچه گربه زل زدم بهش که یه لبخند محوی اومد رو صورتش ولی زود پاکش کرد....
با عصبانیت گفت:ببین همه میدونن من چه آدم زود جوشیم به خاطر اینکه دوست دارم تاحالا لهت نکردم پس مثله بچه آدم بشین سر جات و بله رو وقتی عاقد اومد بگو....وگرنه مجبور میشم کارای دیگه ای واسه گرفتن بلت انجام بدم....با این حرفش تنم لرزید....
نکنه بخاد؟!!!.....نه باید تا موقعی که راه فرار پیدا نکردم باش یکم راه بیام تا اوضاع از این بدتر نشده....
ولی از تک و تا نیفتادم و گفتم:هرگهی دلت میخاد بخور من بتو بله نمیدم....بعدم از کنارش بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون....وااااااای پسر عجب ویلایی....
با نوازش دستی چشامو با درد باز کردم...
چشمام با دوتا تیله ی سبز گره خورد...با ترس سیخ نشستم که درد بدی تو سرم پیچید و نالم بلند شد...
دستمو به سرم گرفتم که اهورا هول و نگران گفت:
چیشد؟!...خمصانه نگاهی به اتاق لوکس اطرافم کردم و گفتم:اینجا کجاست تو منو آوردی ؟!...
لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم سرت شکست بردمت دکتر بعدم دزدیدمت...چشام قد دوتا قابلمه گشاد شدن!!!!...چی داره میگه این؟!!!...اول فک کردم داره شوخی میکنی ولی خیلی جدی داشت دست به سینه نگام میکرد....با عصبانیت جیغ زدم:تو گه خوردی مرتیکه دوزاری منو آوردی خونت...من نمیخام اینجا بمونم پاشو همین الان من ببر خونمون....
بیخیال و بلند خندید و گفت:ای بابا چرا نمی فهمی؟!..
میگم دزدیدمت کدوم دزدی میاد کسی و که دزدیده رو به حرف خودش برگردونه؟!!!...بعدم ما الان وسط یه جنگل دور تو شمالیم فرارم بکنی نمیتونی به جایی برسی....با دیدن این حرفا بلند زدم زیر گریه که به وضوح هول شدنش و دیدم...نگران و بدون شوخی گفت:ای بابا گریه برای چی اخه؟!...پسر جیگر هست که تورو خیلی دوست داره تازه خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل و پولدارم هست و تو تا میتونی از این موقعیت استفاده کن از حضورش استفاده کن...نمیدونستم به حال خودم و از دست کاراش گریه کنم یا به پروییاش بخندم....
اشکامو پاک کردم و گفتم:آخه دیوونه منو آوردی اینجا چکار بزار من برم خونمون خاهش میکنم....
دستام کنار مشت شده بودن...باید باهاش راه میومد که بزاره برم....فعلا دور دوره اون بود.....
لبخند خبیثی زد و گفت:خوشگلم اوردمت اینجا ازت بله رو بگیرم!!...با تعجب گفتم:بله چی؟!...._بله عروسی رو....با این حرفش احساس کردم دود از سرم بلند میشه....حمله کردم به سمتش و با مشتای ظریفم به سینه پهن و ستبرش مشت میزدم و اونم کاری نمیکرد و فقط به آرامش دعوتم میکرد....
دیگ انقد خودمو به در و دیوار کوبوندم و گریه کردم که مچ دوتا دستامو به یه دستش گرفت و بلند سرم نعره زد:بگیررررررر بشیننننن سرررررجااااااات....
از ترس خود به خود گریه بند اومد و مثله یه بچه گربه زل زدم بهش که یه لبخند محوی اومد رو صورتش ولی زود پاکش کرد....
با عصبانیت گفت:ببین همه میدونن من چه آدم زود جوشیم به خاطر اینکه دوست دارم تاحالا لهت نکردم پس مثله بچه آدم بشین سر جات و بله رو وقتی عاقد اومد بگو....وگرنه مجبور میشم کارای دیگه ای واسه گرفتن بلت انجام بدم....با این حرفش تنم لرزید....
نکنه بخاد؟!!!.....نه باید تا موقعی که راه فرار پیدا نکردم باش یکم راه بیام تا اوضاع از این بدتر نشده....
ولی از تک و تا نیفتادم و گفتم:هرگهی دلت میخاد بخور من بتو بله نمیدم....بعدم از کنارش بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون....وااااااای پسر عجب ویلایی....
۳.۵k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.