پارت دهـم "
#پارت_دهـم "
1 هفته گذشـت:) شوگا هرروز باهام بدتر میشـد و هرروز کارایی میکرد که دوست ندارم..^^ منم هر دفعه یه طرح غیرقابل تولید تحویلش میدادم و حـالم خوب میشد=))یبـار هم وقتی هدفونـش روی گوشش بود و روی صندلیش خوابیده بود با مـاژیک براش سبیل کشیدم.. وقتی بیـدار شد رفت بیرون تا دوباره مثل همـیشه کاری کنه ک دخترا براش ضعف برن..ولی ایندفعه همـه بهش خندیدن از جمـله خودم:)
داشتـم نقاشی شوگـا رو میکشیـدم..شاید اگر یه لباس بهتر براش میکـشیدم انقد بهم نمیگفت هیچی بلد نیستـی^^
یهو در باز شد.
گفتـم: نبـاید در بزنـی وقتی میخوای بیای تـو؟
شوگا: نـه.. :) خب.. دیگه کار بسـه.. بعد دفترم و بست و گفت: پدرم ترتیـب یه اردو توی یه منطقه جنگلی رو داده.. هرچند به نظرم خیلی بده و حوصله سربره..ولی وقتی تو هستی حوصلم سـر نمیره:) چون میتونم کلی اذیتت کنـم و بخندم^^ یونا:بخنـد تا بخندیم:)) شوگا: شوخـی با رئیسا..جزو کاراییه ک نباید انجام بدی! اخمی کردم و بهـش نگاه کردم:)
گفت: خب..امروز..همین الان :) برو لباسایی ک میخوای بیاری رو جمع کن.. و اگر این دفعه توی وسایلات ماژیک پیدا کنم..نمیتونم زنده موندنت و تضمین کنم:) من دخترای بـد زیادی رو ادب کردم.. هرکسی هم روش خودشو داره.. تو نمیتونی زیر روش من دووم بیاری..و بعد در رو باز کرد و رفت:)
شونه هام و انداختم بالا و گفتم: ک دخترای زیادی رو ادب کردی مین یونگـی..باشه..پس وایمیستم تا منم ادب کنـی:) لبخند شیطانی ای زدم و به عذیت کردنش توی اردو فکر کردم^^
.
.
.
.
توی اردو: نیم ساعتی بود ک با هوپی توی جنگل حرف میزدیم..هرچند نفر اتاقشون افتاده بود باهم من و هوپی هم باهم بـودیم^^ ازش خدافظی کردم و رفتم سمت اتاق یونگی..در زدم..با موهای خیس در رو باز کرد و نگاهم کرد:) یونا:بیام تـو؟ یونگی:بیا..! رفتم تو و در رو بستـم..خودم و زدم به در و گفتم:یونگـیااا.. ! شوگا: چی میخوای..؟ یونا: بیا یه مسابقه بدیم:) شوگا:مسابقـه؟:)) و بعد پوزخندی زد و گفت: انگار خودت دلت میخواد کـه... پریدم وسط حرفش و گفتم: هیـش.. حرفی نزن..دستشو گرفتم و کشیدم! یونا: باهم میریم وسط جنگل..گوشی نمیاری! وسط جنگل ازهم جدا میشیم هرکس رسید ..رسید..هرکس هم دیر رسید باید تا یه ماه کارایی ک برنده میگـه رو انجام بده^^ پوزخندی زد و گفت: من اینجا رو عین کف دستم بلدم:)
((پایان پارت ۱۰))
1 هفته گذشـت:) شوگا هرروز باهام بدتر میشـد و هرروز کارایی میکرد که دوست ندارم..^^ منم هر دفعه یه طرح غیرقابل تولید تحویلش میدادم و حـالم خوب میشد=))یبـار هم وقتی هدفونـش روی گوشش بود و روی صندلیش خوابیده بود با مـاژیک براش سبیل کشیدم.. وقتی بیـدار شد رفت بیرون تا دوباره مثل همـیشه کاری کنه ک دخترا براش ضعف برن..ولی ایندفعه همـه بهش خندیدن از جمـله خودم:)
داشتـم نقاشی شوگـا رو میکشیـدم..شاید اگر یه لباس بهتر براش میکـشیدم انقد بهم نمیگفت هیچی بلد نیستـی^^
یهو در باز شد.
گفتـم: نبـاید در بزنـی وقتی میخوای بیای تـو؟
شوگا: نـه.. :) خب.. دیگه کار بسـه.. بعد دفترم و بست و گفت: پدرم ترتیـب یه اردو توی یه منطقه جنگلی رو داده.. هرچند به نظرم خیلی بده و حوصله سربره..ولی وقتی تو هستی حوصلم سـر نمیره:) چون میتونم کلی اذیتت کنـم و بخندم^^ یونا:بخنـد تا بخندیم:)) شوگا: شوخـی با رئیسا..جزو کاراییه ک نباید انجام بدی! اخمی کردم و بهـش نگاه کردم:)
گفت: خب..امروز..همین الان :) برو لباسایی ک میخوای بیاری رو جمع کن.. و اگر این دفعه توی وسایلات ماژیک پیدا کنم..نمیتونم زنده موندنت و تضمین کنم:) من دخترای بـد زیادی رو ادب کردم.. هرکسی هم روش خودشو داره.. تو نمیتونی زیر روش من دووم بیاری..و بعد در رو باز کرد و رفت:)
شونه هام و انداختم بالا و گفتم: ک دخترای زیادی رو ادب کردی مین یونگـی..باشه..پس وایمیستم تا منم ادب کنـی:) لبخند شیطانی ای زدم و به عذیت کردنش توی اردو فکر کردم^^
.
.
.
.
توی اردو: نیم ساعتی بود ک با هوپی توی جنگل حرف میزدیم..هرچند نفر اتاقشون افتاده بود باهم من و هوپی هم باهم بـودیم^^ ازش خدافظی کردم و رفتم سمت اتاق یونگی..در زدم..با موهای خیس در رو باز کرد و نگاهم کرد:) یونا:بیام تـو؟ یونگی:بیا..! رفتم تو و در رو بستـم..خودم و زدم به در و گفتم:یونگـیااا.. ! شوگا: چی میخوای..؟ یونا: بیا یه مسابقه بدیم:) شوگا:مسابقـه؟:)) و بعد پوزخندی زد و گفت: انگار خودت دلت میخواد کـه... پریدم وسط حرفش و گفتم: هیـش.. حرفی نزن..دستشو گرفتم و کشیدم! یونا: باهم میریم وسط جنگل..گوشی نمیاری! وسط جنگل ازهم جدا میشیم هرکس رسید ..رسید..هرکس هم دیر رسید باید تا یه ماه کارایی ک برنده میگـه رو انجام بده^^ پوزخندی زد و گفت: من اینجا رو عین کف دستم بلدم:)
((پایان پارت ۱۰))
۲۵.۰k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.