پارت سی و هشتم پارت38 رمان تمام زندگی من
#پارت_سی_و_هشتم#پارت38#رمان_تمام_زندگی_من
ساعت8 بیدار شدم و صبحانه رو برای بچه ها اماده کردم و خودمم نشستم پشت میز
نگین از توی اتاق اومد بیرون رفتم کمکش تا بتونه بیاد بشینه
-چرا الان بیدار شدی؟
+میخوام برم خونه زود این مسئله رو حلش کنم
-فاطمه برات بد میشه ها
+خب چیکار کنم نمیتونم دیگه باهاش سر کنم
-اخه عزیز ابجی چرا از اول قبول کردی
+نگین راستش خودمم نمیدونم خودت میدونی که من هیچوقت یه تصمیم احساسی نمیگرفتم ولی ایندفعه با دیدن اون صحنه واقعا بهم ریختم
-راستی چن شب دیگه تولد آتانازه ازم خواست که بهت بگم
+من نمیام
-یعنی چی نمیام بیچاره دعوتت کرده دلشو نشکون
+ببینم چی میشه
-گفت داداشتم ببری
+امین؟
-اره
+چرا؟؟؟؟؟چیکار به داداش من داره
-نمیدونم
+کنجکاو شدم حتما میرم
نگین شروع کرد به خوردن و منم پاشدم رفتم توی اتاق و لباسام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس
-میری؟
+اره دیگه
-باشه مواظب خودت باش
+توهم همینطور
رفتم بوسش کردم و خارج شدم ماشین هم رسید و سوار شدم
توی ماشین هی فکر میکردم از کجا شروع کنم چی بگم؟فیلمو نشون بدم یا ن
-آبجی؟ابجی رسیدیم
از فکر اومدم بیرون پولشو دادم و تشکر کردم و پیاده شدم
وارد خونه که شدم دیدم دایی و زن دایی هم اونجان کارم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی هال
+سلام
همه جوابمو دادن امیرمحمد با دیدن من خندید و هی دستاشو باز میکرد که بیا بغلم کن
توی این مدت اگه یه روز همو نمیدیدم دیوونه میشدیم حتی امیرمحمد که هنوز کوچیکه گریه میکنه برای من
رفتم بغلش کردم و کلی بوسش کردم تازه یاد گرفته بود بگه ((دَدِ))
این ((دَدِ))امیرمحمد هم فحش بود هم خوشحالی هم ابجی هم گریه
کلا همه چی امیرمحمد توی همین کلمه نامفهوم خلاصه میشد
دایی بلند شد و گفت ابجی ما دیگه بریم
بلند گفتم :نـــــــــــــــــــــه
مامانم عصبی گفت:دختر چته بچه ترسید
سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید
داییم گفت:چیه دایی؟بگو ما باید بریما
+دایی بشینین لطفا کارتون دارم
دایی و زن دایی نشستن
-جونم دایی بگو
کمی من من کردم و گفتم:اگه میشه عقد رو کنسل کنید
زن داییم گفت:یعنی چی کنسل کنیم؟
سرمو گرفتم بالا و گفتم:من و حسین بدرد هم نمیخوریم
-یعنی چی بدرد هم نمیخورین میدونی الان چن وقت گذشته هی بخاطر داییت چیزی نگفتم مگه پسر من مسخره توعه؟گفتی برو سرکار بعد عقد گفت باشه گفتی برو ماشین بگیر بعد عقد گفت باشه گفتی عقد باشه یه چن وقت بعد گفتیم چشم دیگه چی میخوای
+میدونم زن دایی ببخشید ولی من و حسین واقعا بدرد هم نمیخوریم
-فاطمه دایی چیشده
+راستش.....
-هیچی نشده مرد این دختر سیر شده از پسرت نمیخوادش فاطمه خانوم اگه شما پسر منو نمیخوای صدتا دختر ریختن که بخوانش تو نشدی یکی دیگه
داییم عصبی گفت:ساکت شو زن یه تار موی گندیده فاطمه می ارزه به تمام دخترای شهرمون
بعدشم رو به من گفت:هفته دیگه عقدتونه هرحرفی داری اونجا بزن دایی جان تا نتونه مخالفت کنه
دیدم داییم راست میگه اینجوری بهتر آبروش میره منم به خواستم میرسم
مخافت نکردم و گفتم:باشه قبوله
زن داییم با عصبانیت از خونه رفت بیرون و داییم دنبالش رفت
مامانم گفت:اینا چی بود گفتی فاطمه؟
+روز عقد میفهمین
-درمورد این هیچ حرفی به بابات نمیزنم لطفا کاری نکن که بابات عصبی بشه میدونی که عصبانیت واسش سمه
+من همچین کاری نمیکنم
(نظر لطفا)
ساعت8 بیدار شدم و صبحانه رو برای بچه ها اماده کردم و خودمم نشستم پشت میز
نگین از توی اتاق اومد بیرون رفتم کمکش تا بتونه بیاد بشینه
-چرا الان بیدار شدی؟
+میخوام برم خونه زود این مسئله رو حلش کنم
-فاطمه برات بد میشه ها
+خب چیکار کنم نمیتونم دیگه باهاش سر کنم
-اخه عزیز ابجی چرا از اول قبول کردی
+نگین راستش خودمم نمیدونم خودت میدونی که من هیچوقت یه تصمیم احساسی نمیگرفتم ولی ایندفعه با دیدن اون صحنه واقعا بهم ریختم
-راستی چن شب دیگه تولد آتانازه ازم خواست که بهت بگم
+من نمیام
-یعنی چی نمیام بیچاره دعوتت کرده دلشو نشکون
+ببینم چی میشه
-گفت داداشتم ببری
+امین؟
-اره
+چرا؟؟؟؟؟چیکار به داداش من داره
-نمیدونم
+کنجکاو شدم حتما میرم
نگین شروع کرد به خوردن و منم پاشدم رفتم توی اتاق و لباسام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس
-میری؟
+اره دیگه
-باشه مواظب خودت باش
+توهم همینطور
رفتم بوسش کردم و خارج شدم ماشین هم رسید و سوار شدم
توی ماشین هی فکر میکردم از کجا شروع کنم چی بگم؟فیلمو نشون بدم یا ن
-آبجی؟ابجی رسیدیم
از فکر اومدم بیرون پولشو دادم و تشکر کردم و پیاده شدم
وارد خونه که شدم دیدم دایی و زن دایی هم اونجان کارم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی هال
+سلام
همه جوابمو دادن امیرمحمد با دیدن من خندید و هی دستاشو باز میکرد که بیا بغلم کن
توی این مدت اگه یه روز همو نمیدیدم دیوونه میشدیم حتی امیرمحمد که هنوز کوچیکه گریه میکنه برای من
رفتم بغلش کردم و کلی بوسش کردم تازه یاد گرفته بود بگه ((دَدِ))
این ((دَدِ))امیرمحمد هم فحش بود هم خوشحالی هم ابجی هم گریه
کلا همه چی امیرمحمد توی همین کلمه نامفهوم خلاصه میشد
دایی بلند شد و گفت ابجی ما دیگه بریم
بلند گفتم :نـــــــــــــــــــــه
مامانم عصبی گفت:دختر چته بچه ترسید
سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید
داییم گفت:چیه دایی؟بگو ما باید بریما
+دایی بشینین لطفا کارتون دارم
دایی و زن دایی نشستن
-جونم دایی بگو
کمی من من کردم و گفتم:اگه میشه عقد رو کنسل کنید
زن داییم گفت:یعنی چی کنسل کنیم؟
سرمو گرفتم بالا و گفتم:من و حسین بدرد هم نمیخوریم
-یعنی چی بدرد هم نمیخورین میدونی الان چن وقت گذشته هی بخاطر داییت چیزی نگفتم مگه پسر من مسخره توعه؟گفتی برو سرکار بعد عقد گفت باشه گفتی برو ماشین بگیر بعد عقد گفت باشه گفتی عقد باشه یه چن وقت بعد گفتیم چشم دیگه چی میخوای
+میدونم زن دایی ببخشید ولی من و حسین واقعا بدرد هم نمیخوریم
-فاطمه دایی چیشده
+راستش.....
-هیچی نشده مرد این دختر سیر شده از پسرت نمیخوادش فاطمه خانوم اگه شما پسر منو نمیخوای صدتا دختر ریختن که بخوانش تو نشدی یکی دیگه
داییم عصبی گفت:ساکت شو زن یه تار موی گندیده فاطمه می ارزه به تمام دخترای شهرمون
بعدشم رو به من گفت:هفته دیگه عقدتونه هرحرفی داری اونجا بزن دایی جان تا نتونه مخالفت کنه
دیدم داییم راست میگه اینجوری بهتر آبروش میره منم به خواستم میرسم
مخافت نکردم و گفتم:باشه قبوله
زن داییم با عصبانیت از خونه رفت بیرون و داییم دنبالش رفت
مامانم گفت:اینا چی بود گفتی فاطمه؟
+روز عقد میفهمین
-درمورد این هیچ حرفی به بابات نمیزنم لطفا کاری نکن که بابات عصبی بشه میدونی که عصبانیت واسش سمه
+من همچین کاری نمیکنم
(نظر لطفا)
۱۲.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.