بیخیال این چیزا شین بریم صبحونه بخوریم بعدا با هم حرف می

_بیخیال این چیزا شین بریم صبحونه بخوریم بعدا با هم حرف میزنیم و با هم بیشتر اشنا میشیم

اعضا: ب..باشه

رفتیم سمت اشپز خونه و پسرا سر میز نشستن و شروع کردن ب خوردن شوگا بغض داشت و کنار هوبی نشسته بود و تا من چایی بریزم(حالا شما خودتون اگ دوس داشتین یچیز دیگ تصور کنین)
سرشو گذاشت رو شونه هوبی(عرررر سپپپ)
کوکم رفت بالا و لباسشو پوشید و اومد سر میز کنار تهیونگ و جیمین نشست(وسطشون)
بعد چند مین که از خوردنشون میگذشت جیمین گفت

موچی: یونا تو چیزی نمیخوریی؟؟؟..

من که تا حالا به کابینت تکیه داده بودم رفتم رو اپن  راستش از کار شوگا هنوزم ناراحت بودم و نمیتونستم تو چشاش نگا کنم.. ب جیمین گفتم

_ن ممنون من قبلا صبحونه خوردم... شمام زود باشین بخورین باید شیش و نیم کمپانی باشیم.. آهههه

نتونستم جلو خودمو بگیرم و سرفه کردم نفس عمیق کشیدم و سرمو اوردم بالا و یه کش و قوسی ب بدنم دادم وقتی یکم حالم بهتر شد و سرمو اوردم پایین و به پسرا نگاه کردم با قیافه کوک مواجه شدم که دازه اب دهنشو قورت میده البته کلا از موقع شروع کردن صبحانه هی بم نگاه میکرد ولی وقتی بش نگاه میکرم...
.
.
.
.
.
.
.
وقتی بش نگاه میکردم سرشو بر میگردوند و اب دهنشو قورت میداد...

ادامه داره....
دیدگاه ها (۲۶)

وقتی بش نگاه میکردم سرشو برمیگردوند و اب دهنشو قورت میداد......

شوگا: میخواستی همچین خونه بزرگی نگیری_من اخر شما پسرارو ب چی...

اروم یکی از چشمامو باز کردم و با اون رو به رو شدم.. چرا اونن...

از اتاق اومدم بیرون و در اتاقو بستم وااای الان باید اون خرس ...

قلب سیاه نشان سرخ

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩³⁵پوکر فیس نگام کرد: ععع واقعا....... انیشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط