ࡃܢܚ݅ࡐ߳ ߊ ܥܼܢ̣ߊ ܝ ܨ:
ࡃܢܚ݅ࡐ߳ ߊܥܼܢ̣ߊܝܨ:
Part:24
𝓐𝓻𝓼𝓵𝓪𝓷
- تسلیت میگم ایشالا غم آخرتون باشه
دیانا:چه تسلیت میگیها من که مامان و بابام زندهاند (با گریه)
-دیانا خودتو جمع و جور کن اینطوری نباش مامان بابات دارن نگات میکننا ناراحت میشن
-دارن مامان بابامو جلو چشم خودم میبرن سردخونه بعد تو میگی ناراحت میشن منو ناراحت کردن گفتم بهم همیشه هستیم ولی کو الان رفتن منو تنها گذاشتن (با گریه)
«بچههای عزیز از الان همه حرفاشون گریه اس»
- دیانا باور کن رفتن
دیانا: ولم کن همش میگی رفتن رفتن
...
الان سه روزه که از مرگ خاله و دایی میگذره
منم کبودیهای پام کم کم خوب شدن یعنی رو به خوب شدنم
امروز سوم دایی و خاله است
تو این سه روز دیانا دیوونه شده
همش با قرص آرومش میکنن تارا به هوش اومده حرف میزنه با من
اون راننده تریلی هم گرفتیمش الان زندانه
لباس هامو پوشیدم« بچهها از اونجایی که خیلی گشادم عکسشو میذارم»
صبح زود بلند شدم اومدم خونه دیانا
که مراقبش باشم
همه مراقبشن همه نگاههاشون رو دیاناست که دیانا نزنه یه کاری کنه که بعدش پشیمون بشه هیچکس چشم از دیانا برنمیداره
تو افکار خودم غرق بودم که صدای جیغ اومد
رفتم پایین
-چی شده
دیانا: مامان بابام تو دستشوین همش بهم میگن تو مقصری
آره دیانا خیلی توی این سه روز توهم میزنه
- دیانا آروم باش تو اشتباهی شنیدی مامان و بابات دارن میگن که قوی باش ادامه بده به ما فکر نکن
دیانا: ارسلان به من دروغ نگو میخوام بخوابم هستن میخوام برم دستشویی هستند سوار ماشین میشم هستند آب میخورم هستن همه جا میرم هستن
- دیانا عزیز من آروم باش آروم مامان و بابات حالشون خوبه
مهدیس: چی شده
- من یه دقیقه دیانا رو سپردم به شما رفتم بالا اومدم صدای جیغ اومد
مهدیس: رفته بودم دستشویی
- بقیه کجان
مهدیس: رفتم برای سوم خاله و دایی غذا بخرن
دیانا: چرا منو نبردن مهدیس زنگ بزن بهشون بگو که کوبیده مرغ بگیرن400تا عصرم بریم بهشت زهرا
مهدیس: باشه
مهدیس رفت زنگ بزنه
- دیانا این کارو با خودت نکن داری دیوونه میشی
ادامه تو کامنت ها
Part:24
𝓐𝓻𝓼𝓵𝓪𝓷
- تسلیت میگم ایشالا غم آخرتون باشه
دیانا:چه تسلیت میگیها من که مامان و بابام زندهاند (با گریه)
-دیانا خودتو جمع و جور کن اینطوری نباش مامان بابات دارن نگات میکننا ناراحت میشن
-دارن مامان بابامو جلو چشم خودم میبرن سردخونه بعد تو میگی ناراحت میشن منو ناراحت کردن گفتم بهم همیشه هستیم ولی کو الان رفتن منو تنها گذاشتن (با گریه)
«بچههای عزیز از الان همه حرفاشون گریه اس»
- دیانا باور کن رفتن
دیانا: ولم کن همش میگی رفتن رفتن
...
الان سه روزه که از مرگ خاله و دایی میگذره
منم کبودیهای پام کم کم خوب شدن یعنی رو به خوب شدنم
امروز سوم دایی و خاله است
تو این سه روز دیانا دیوونه شده
همش با قرص آرومش میکنن تارا به هوش اومده حرف میزنه با من
اون راننده تریلی هم گرفتیمش الان زندانه
لباس هامو پوشیدم« بچهها از اونجایی که خیلی گشادم عکسشو میذارم»
صبح زود بلند شدم اومدم خونه دیانا
که مراقبش باشم
همه مراقبشن همه نگاههاشون رو دیاناست که دیانا نزنه یه کاری کنه که بعدش پشیمون بشه هیچکس چشم از دیانا برنمیداره
تو افکار خودم غرق بودم که صدای جیغ اومد
رفتم پایین
-چی شده
دیانا: مامان بابام تو دستشوین همش بهم میگن تو مقصری
آره دیانا خیلی توی این سه روز توهم میزنه
- دیانا آروم باش تو اشتباهی شنیدی مامان و بابات دارن میگن که قوی باش ادامه بده به ما فکر نکن
دیانا: ارسلان به من دروغ نگو میخوام بخوابم هستن میخوام برم دستشویی هستند سوار ماشین میشم هستند آب میخورم هستن همه جا میرم هستن
- دیانا عزیز من آروم باش آروم مامان و بابات حالشون خوبه
مهدیس: چی شده
- من یه دقیقه دیانا رو سپردم به شما رفتم بالا اومدم صدای جیغ اومد
مهدیس: رفته بودم دستشویی
- بقیه کجان
مهدیس: رفتم برای سوم خاله و دایی غذا بخرن
دیانا: چرا منو نبردن مهدیس زنگ بزن بهشون بگو که کوبیده مرغ بگیرن400تا عصرم بریم بهشت زهرا
مهدیس: باشه
مهدیس رفت زنگ بزنه
- دیانا این کارو با خودت نکن داری دیوونه میشی
ادامه تو کامنت ها
۴.۷k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.