فیک یونگی
فیکیونگی
فصل۲
P.²⁹
ات ـ کوک..وجدانن دیگه نزاریااا...
کوک ـ نمیخاممم
ات ـ چرا؟
کوک ـ...... خو دوس ندارم
ات ـ یونگی بیا بریم اتاقم
یونگی ـ اوک....چـ...چییی؟؟
ات ـ واا چته؟ نکنه میخای روی زمین بخابی؟
یونگی ـ اتاق کجاس؟
ات ـ بیا دنبالم
یونگیویو
وقتی ات گفت بیا اتاقم خیلی خوشحال شدم..
رفتیم داخل اتاقش..
ات ـ مگه تو قبلا نیومده بودی اتاقم؟
یونگی ـ چرا..
یونگی ـ اوکی...خب ببین... من روی کاناپهم میخابم..توام رو تخت
ات ـ برای چی؟ وقتی تخت دونفرهس...
یونگی ـ..... اوکی
فردا صب
اتویو
چشمامو وا کردم
شتتت...یونگی ۳ میلی متر باهام فاصله داره...دیدم داره تکون میخوره
خودمو زدم ب خاب
یونگیویو
چشمامو باز کردم...عررر ات بغلمه..
چشمام رفت سمت لبش...
نه نه یونگی....هوفف نمیتونم تحمل کنم*ات رو بوسید*
از ات جدا شدم و اروم گفتم
یونگی ـ چجوری بهت اعتراف کنم؟ چجوری بگم عاشقتمو برات میمیرم؟
اتویو
پشماااااممممم...یونگی منو دوست داره؟
شتت....راستش...این چند روز منم ی حسایی نسبت ب یونگی پیدا کردم..
عاهااا...فهمیدم چیکا کنـ....واییی ن..نههه نفسممم گرفف
ات ـ هههههه....هههه*مثلا نفسش بریده*
یونگی ـ یااا چیشده؟؟
ات ـ یونگی...پ..اشو برو بیرونن...به...به یوناعم...بگو..هههه...بیادد...
یونگی ـ با...باشهه
یوناویو
داشتم قربون صدقه ی سوهو میرفتم ک یونگی اومد
یونگی ـ یونا...ات...اتتت نفسش
با شنیدن این حرف مث برق گرفته ها بلند شدمو دوییدم سمت اتاقش
یونا ـ یااا اتتت چیشدد؟
ات ـ یو...نا...فک کنم...قرصاا...تموم...شدن..
یونا ـ امکان ندارهه!! اهاا یدونه هس...بیااا
ات ـ*اون قرصو خورد*
³مینبعد
یونا ـ یهتری؟
ات ـ اره...باید برم دوباره قرص بخرم..
یونا ـ باشه، حالا پاشو فک کنم نگرانت شدن
یونگیویو
چیی؟؟ چ قرصی مگه چیشده؟
بزار برم ب کوک بگم
یونگی ـ یاا کوک قضیه ی این قرصه چیه؟
کوک ـ کدوم؟
یونگی ـ *ماجرا رو تعریف کرد*
کوک ـ الان ات کجاس؟*عصبی*
ات ـ سالام علیکیم..
کوک ـ اتت*عصبی*
ـــــــــــــ
حیمایتت؟
فصل۲
P.²⁹
ات ـ کوک..وجدانن دیگه نزاریااا...
کوک ـ نمیخاممم
ات ـ چرا؟
کوک ـ...... خو دوس ندارم
ات ـ یونگی بیا بریم اتاقم
یونگی ـ اوک....چـ...چییی؟؟
ات ـ واا چته؟ نکنه میخای روی زمین بخابی؟
یونگی ـ اتاق کجاس؟
ات ـ بیا دنبالم
یونگیویو
وقتی ات گفت بیا اتاقم خیلی خوشحال شدم..
رفتیم داخل اتاقش..
ات ـ مگه تو قبلا نیومده بودی اتاقم؟
یونگی ـ چرا..
یونگی ـ اوکی...خب ببین... من روی کاناپهم میخابم..توام رو تخت
ات ـ برای چی؟ وقتی تخت دونفرهس...
یونگی ـ..... اوکی
فردا صب
اتویو
چشمامو وا کردم
شتتت...یونگی ۳ میلی متر باهام فاصله داره...دیدم داره تکون میخوره
خودمو زدم ب خاب
یونگیویو
چشمامو باز کردم...عررر ات بغلمه..
چشمام رفت سمت لبش...
نه نه یونگی....هوفف نمیتونم تحمل کنم*ات رو بوسید*
از ات جدا شدم و اروم گفتم
یونگی ـ چجوری بهت اعتراف کنم؟ چجوری بگم عاشقتمو برات میمیرم؟
اتویو
پشماااااممممم...یونگی منو دوست داره؟
شتت....راستش...این چند روز منم ی حسایی نسبت ب یونگی پیدا کردم..
عاهااا...فهمیدم چیکا کنـ....واییی ن..نههه نفسممم گرفف
ات ـ هههههه....هههه*مثلا نفسش بریده*
یونگی ـ یااا چیشده؟؟
ات ـ یونگی...پ..اشو برو بیرونن...به...به یوناعم...بگو..هههه...بیادد...
یونگی ـ با...باشهه
یوناویو
داشتم قربون صدقه ی سوهو میرفتم ک یونگی اومد
یونگی ـ یونا...ات...اتتت نفسش
با شنیدن این حرف مث برق گرفته ها بلند شدمو دوییدم سمت اتاقش
یونا ـ یااا اتتت چیشدد؟
ات ـ یو...نا...فک کنم...قرصاا...تموم...شدن..
یونا ـ امکان ندارهه!! اهاا یدونه هس...بیااا
ات ـ*اون قرصو خورد*
³مینبعد
یونا ـ یهتری؟
ات ـ اره...باید برم دوباره قرص بخرم..
یونا ـ باشه، حالا پاشو فک کنم نگرانت شدن
یونگیویو
چیی؟؟ چ قرصی مگه چیشده؟
بزار برم ب کوک بگم
یونگی ـ یاا کوک قضیه ی این قرصه چیه؟
کوک ـ کدوم؟
یونگی ـ *ماجرا رو تعریف کرد*
کوک ـ الان ات کجاس؟*عصبی*
ات ـ سالام علیکیم..
کوک ـ اتت*عصبی*
ـــــــــــــ
حیمایتت؟
۱۳.۷k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.