فیک
#فیک
#نوازش_باد
Part⁵²
۱روز گذشته ولی ا/ت هنوز بی جون افتاده توی اتاق و بدون صدای دستگاه ک خبر بده ا/ت زندس
این ۱ روز رو کامل توی اتاق گریه میکردم و چیزی نخوردم خیلی گشنم شده رفتم بیرون تا ی چیزی بخرم
درو ک باز کردم با مادرا/ت روبه رو شدم
_م..مادر!شما اینجا چی کار میکنید
با تمام هول شدنم عزممو جذب کردم و درو بستم ک نبینه ا/ت داخله اون فکر میکرد ک ا/ت توی سرد خونس
#خودتو نزن به خریت چرا ا/ت رو نگاه داشتی؟
با هول خندیدم
_چی؟من ا/ت رو نگه داشتم؟نه بابا!ا/ت ک تو سرد خونس...تو اتاق نیست..نخوابیده رو تختش....من دروغ نمیگم
#اره معلومه..جیمین
_جانم مادر
#نکن اینکارو
کشوندمش سمت صندلی ها ک حرفش قطع شد
_من ک کاری نکردم
خودمم نشستم
#دکتر همه چی رو بهم گفت...من...من میدونم ا/ت رفته....من میدونم ا/ت رو از دست دادیم ولی تو نباید اینکارو با خودت کنی
بغضم نمیزاشتت حرف بزنم و فقط با چشمای گریون نگاهش کردم
#نباید این کارو بکنی..مطمعنم ا/ت هم نمیخواد اینطوری خودتو نابود کنی...دکتر بهم گفته ک دیروز کلشو گریه کردی...تو باید ا/ت رو فراموش کنی
با داد گفتم
_نمیتونم!
#چی؟
آروم ادامه دادم
_من نمیتونم ا/ت رو فراموش کنم
با گریه گفتم
_من باعثش شدم..من بهش گفتم بچه رو نمیخام...من کلی شکنجش کردم...اون بعد از ۵ سال عذاب کشیدن برگشته و من اینطوری جوابشو دادم...وقتی لباشو میبوسیدم اون با عشق می بوسید ولی من با نفرت..فقط سر اینکه فک میکردم ترکم کرده و الان به عنوان اسباب بازیش منو انتخاب کرده
#میدونم...از همه چی خبر دارم نامجون بهم گفت
_حلالم کنید من نمیخواستم این کارو با عشقم و تمام زندگیم کنم
#تو مقصر نیستی!تقصیر جونگ ووعه
_چی؟
#نامجون بهم گفت ک ا/ت بهش گفته ک جونگ وو تهدیدش کرده ک اگر با اون نره توی رابطه تو رو میکشه..اگه نمی رفت اون نابود میشد چون تو رو از دست میداد
_مهم نبود...من..نمیتونم خودمو ببخشم...اون موقع ا/ت باید خودخواه میبود
#نوازش_باد
Part⁵²
۱روز گذشته ولی ا/ت هنوز بی جون افتاده توی اتاق و بدون صدای دستگاه ک خبر بده ا/ت زندس
این ۱ روز رو کامل توی اتاق گریه میکردم و چیزی نخوردم خیلی گشنم شده رفتم بیرون تا ی چیزی بخرم
درو ک باز کردم با مادرا/ت روبه رو شدم
_م..مادر!شما اینجا چی کار میکنید
با تمام هول شدنم عزممو جذب کردم و درو بستم ک نبینه ا/ت داخله اون فکر میکرد ک ا/ت توی سرد خونس
#خودتو نزن به خریت چرا ا/ت رو نگاه داشتی؟
با هول خندیدم
_چی؟من ا/ت رو نگه داشتم؟نه بابا!ا/ت ک تو سرد خونس...تو اتاق نیست..نخوابیده رو تختش....من دروغ نمیگم
#اره معلومه..جیمین
_جانم مادر
#نکن اینکارو
کشوندمش سمت صندلی ها ک حرفش قطع شد
_من ک کاری نکردم
خودمم نشستم
#دکتر همه چی رو بهم گفت...من...من میدونم ا/ت رفته....من میدونم ا/ت رو از دست دادیم ولی تو نباید اینکارو با خودت کنی
بغضم نمیزاشتت حرف بزنم و فقط با چشمای گریون نگاهش کردم
#نباید این کارو بکنی..مطمعنم ا/ت هم نمیخواد اینطوری خودتو نابود کنی...دکتر بهم گفته ک دیروز کلشو گریه کردی...تو باید ا/ت رو فراموش کنی
با داد گفتم
_نمیتونم!
#چی؟
آروم ادامه دادم
_من نمیتونم ا/ت رو فراموش کنم
با گریه گفتم
_من باعثش شدم..من بهش گفتم بچه رو نمیخام...من کلی شکنجش کردم...اون بعد از ۵ سال عذاب کشیدن برگشته و من اینطوری جوابشو دادم...وقتی لباشو میبوسیدم اون با عشق می بوسید ولی من با نفرت..فقط سر اینکه فک میکردم ترکم کرده و الان به عنوان اسباب بازیش منو انتخاب کرده
#میدونم...از همه چی خبر دارم نامجون بهم گفت
_حلالم کنید من نمیخواستم این کارو با عشقم و تمام زندگیم کنم
#تو مقصر نیستی!تقصیر جونگ ووعه
_چی؟
#نامجون بهم گفت ک ا/ت بهش گفته ک جونگ وو تهدیدش کرده ک اگر با اون نره توی رابطه تو رو میکشه..اگه نمی رفت اون نابود میشد چون تو رو از دست میداد
_مهم نبود...من..نمیتونم خودمو ببخشم...اون موقع ا/ت باید خودخواه میبود
۲۹.۶k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.