ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_17
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
مهرداد : ممنونم بابت همه چیز ...
(از زبون ندا)
همه رفته بودن ، فقط من و مهرداد داخل شرکت مونده بودیم . آخر شب بود ، خدا حافظی کردم و رفتم پایین ؛
اسنپی که گرفته بودم بعد از چند دیقه کنسل کرد ، نمیدونستم اون موقع شب باید چیکار کنم که دیدم مهرداد از پشت سرم رد شد ...
مهرداد : هنوز اینجا وایسادی ؟ چرا نرفتی خونه ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :
ماشین گیر نمیاد ، منتظرم پیدا بشه ...
مهرداد : خب من میرسونمت ....
رفتیم سمت پارکینگ ، گل رو از دستم گرفت و گزاشت صندلی پشت منم جلو نشستم ؛
داخل راه حرفای زیادی بینمون رد و بدل نشد ، وقتی رسیدیم پیاده شد ، گلو بهم داد و تا وقتی که مطمئن نشد که من وارد ساختمون شدم ، سوار ماشینش نمیشد ...
•••
(از زبون طنین)
رفتم در خونه ی مهرداد که باهاش صحبت کنم ، در زدم ...
مهراوه اومد دم در ؛
مهراوه : اینجا چیکار میکنی ؟ چجوری باید بهت بگم برادرم تو رو نمیخود
_برو کنار با مهرداد کار دارم
مهراوه : مهرداد نمیخاد تو رو ببینه چرا نمیفهمی !
جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق مهرداد :
سلام
مهرداد: چه غلطی میکنی اینجا ! .
_اومدم با هم حرف بزنیم
مهرداد : گم شو از خونه ی من بیرون ....
داشت سر و صدا میکرد که تلفنش زنگ خورد ؛
نگاه به صفحه ی تلفنش انداختم و دیدم اسم یه دختره ! ندا ...
#پارت_17
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
مهرداد : ممنونم بابت همه چیز ...
(از زبون ندا)
همه رفته بودن ، فقط من و مهرداد داخل شرکت مونده بودیم . آخر شب بود ، خدا حافظی کردم و رفتم پایین ؛
اسنپی که گرفته بودم بعد از چند دیقه کنسل کرد ، نمیدونستم اون موقع شب باید چیکار کنم که دیدم مهرداد از پشت سرم رد شد ...
مهرداد : هنوز اینجا وایسادی ؟ چرا نرفتی خونه ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :
ماشین گیر نمیاد ، منتظرم پیدا بشه ...
مهرداد : خب من میرسونمت ....
رفتیم سمت پارکینگ ، گل رو از دستم گرفت و گزاشت صندلی پشت منم جلو نشستم ؛
داخل راه حرفای زیادی بینمون رد و بدل نشد ، وقتی رسیدیم پیاده شد ، گلو بهم داد و تا وقتی که مطمئن نشد که من وارد ساختمون شدم ، سوار ماشینش نمیشد ...
•••
(از زبون طنین)
رفتم در خونه ی مهرداد که باهاش صحبت کنم ، در زدم ...
مهراوه اومد دم در ؛
مهراوه : اینجا چیکار میکنی ؟ چجوری باید بهت بگم برادرم تو رو نمیخود
_برو کنار با مهرداد کار دارم
مهراوه : مهرداد نمیخاد تو رو ببینه چرا نمیفهمی !
جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق مهرداد :
سلام
مهرداد: چه غلطی میکنی اینجا ! .
_اومدم با هم حرف بزنیم
مهرداد : گم شو از خونه ی من بیرون ....
داشت سر و صدا میکرد که تلفنش زنگ خورد ؛
نگاه به صفحه ی تلفنش انداختم و دیدم اسم یه دختره ! ندا ...
۳۴۳
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.