ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_15
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
نیما رو دیدم که داشت به در و دیوارا و وسایل شرکت نگاه میکرد ؛
رفتم سمتش ...
ندا : چی شد شما دور و بر ما پیداتون شد ؟
نیما : اومدم محل کارتو ببینم خندیدم و گفتم :
حالا دیدی ؟ بریم؟
نیما : بریم ...
•••
(از زبون ندا)
یه چادر مشکی برداشتم و راه افتادم ...
رسیدم ، پیاده شدم ... رفتم داخل و تلفنو برداشتم
ندا : سلام بابا خوبی ؟
مهدی : سلام دخترم چقدر خوشحالم کردی ! نیما چتوره ؟
ندا : خوبه به خوبیتون
مهدی : چقدر دلم میخاد ببینمش ...
ندا : پسر خودتونه دیگه مثل خودتون لجباز ، کم کم دارم راضیش میکنم
مهدی : دوست ندارم خودتو بخاطر من داخل زحمت بندازی
ندا : کدوم زحمت ؛ کارای آزادیتون داره جور میشه ...
•••
(از زبون ندا)
ظهر بود ، روز مرخصیم بود ولی رفتم به سر به شرکت بزنم که یه کمکی کرده باشم
وقتی ساختمون شرکتو دیدم شگفت زده شدم !
کل در و دیوار اونجا تبلیغ طرحی بود که دیشب درستش کرده بودم ، انگار ترکونده بود !
وارد ساختمون که شدم همه باهام سلام و احوالپرسی میکردن ؛
تعجب کرده بودم ، سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ؛
در آسانسور باز شد و چشمم به مهرداد افتاد که یه دسته گل بزرگ دستش بود ..
#پارت_15
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
نیما رو دیدم که داشت به در و دیوارا و وسایل شرکت نگاه میکرد ؛
رفتم سمتش ...
ندا : چی شد شما دور و بر ما پیداتون شد ؟
نیما : اومدم محل کارتو ببینم خندیدم و گفتم :
حالا دیدی ؟ بریم؟
نیما : بریم ...
•••
(از زبون ندا)
یه چادر مشکی برداشتم و راه افتادم ...
رسیدم ، پیاده شدم ... رفتم داخل و تلفنو برداشتم
ندا : سلام بابا خوبی ؟
مهدی : سلام دخترم چقدر خوشحالم کردی ! نیما چتوره ؟
ندا : خوبه به خوبیتون
مهدی : چقدر دلم میخاد ببینمش ...
ندا : پسر خودتونه دیگه مثل خودتون لجباز ، کم کم دارم راضیش میکنم
مهدی : دوست ندارم خودتو بخاطر من داخل زحمت بندازی
ندا : کدوم زحمت ؛ کارای آزادیتون داره جور میشه ...
•••
(از زبون ندا)
ظهر بود ، روز مرخصیم بود ولی رفتم به سر به شرکت بزنم که یه کمکی کرده باشم
وقتی ساختمون شرکتو دیدم شگفت زده شدم !
کل در و دیوار اونجا تبلیغ طرحی بود که دیشب درستش کرده بودم ، انگار ترکونده بود !
وارد ساختمون که شدم همه باهام سلام و احوالپرسی میکردن ؛
تعجب کرده بودم ، سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ؛
در آسانسور باز شد و چشمم به مهرداد افتاد که یه دسته گل بزرگ دستش بود ..
۳۰۷
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.