ترکشخاطرات

#ترکش_خاطرات
#پارت_16
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
لبخند زدم و رفتم سمتش ؛
_سلام آقای رستگار خوبید ؟
مهرداد : سلام خانم بهداد ، چرا زحمت کشیدید ؛ امروز روز استراحتتون بود !
خندیدم و گفتم : من که نمیتونم تو این شرایط سخت شما رو تنها بزارم :)
داشتم میرفتم سمت دفتر طراحی که صدام کرد ...
مهرداد : خانم بهداد ، شما که طراحی خوندید میتونید بگید این گل رو کجای شرکت بزاریم که بهتر باشه ؟
خندیدم و گفتم‌:
ظاهرن خوش سلیقه هم هستین ! ولی این گل به ترکیب شرکت شما نمیاد
خندید و رفت سمت اتاقش ...
•••
(از زبون مریم)
صدای نیما از داخل اتاقش میومد ، ظاهرن داشت تلفنی صحبت می‌کرد ؛
پشت در اتاقش وایستادم
نیما : نه عشقم قول میدم بگم دیگه قوول ...
نیما : مراقب خودت باشیااا خدافس
گوشی رو قطع کرد و اومد درو باز کرد که دید دست به سینه پشت در اتاقش وایستادم :
کی بود ؟
نیما : ماماان عه چیز کی بیدار شدی ؟
گفتم : من خرم یا خودت ؟ کی بودد؟
نیما : داشتم با یکی از دوستام شوخی میکردم خب
_که شوخی میکردی ... تاریخچه تلفونتو باز کن
نیما : مامااان
•••
(از زبون ندا)
کارا رو که کردم رفتم سمت دفتر مهرداد که بهش طرحای جدیدو تحویل بدم ...
مهرداد : خانوم بهداد ، شما خیلی بیشتر از وظیفه تون دارید کار می‌کنید ؛ دلیل این همه محبتتون چیه ؟
یه لبخند بهش زدم و گفتم :
من فقط کارایی که ازم بر میاد و انجام میدم ، تا حالا هم کار خاصی نکردم که شما اینطوری میگید ؛
بعدم دستم و به معنی خداحافظی تکو.ن دادم و درو باز کردم .
مهرداد : ندا .... ندا خانوم !
برگشتم ؛
از روی صندلیش بلند شد ، گلو برداشت و بهم داد ،
مهرداد : ممنون ...
دیدگاه ها (۰)

#ترکش_خاطرات#پارت_17𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃مهرداد : ممنونم بابت ...

#ترکش_خاطرات#پارت_15𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃(از زبون ندا)نیما رو ...

#ترکش_خاطرات#پارت_13𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃(از زبون ندا)ساعت گوش...

خب خب فردا دختره که اسمشو میزارم سیومی تو یک اتاق جدا دور از...

ادامه پارت ۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط