خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۱
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۱۱
- نیککککک؟
صدای وانیا رشته ی افکارمو پاره کرد! متعحب بهش خیره شدم!
که از روی حرص چیزی زیرلب گفت و دستمو کشید و منو به همراه خودش به هال رسوند
- وانیا چیکار میکنی؟
+ فکر میکنی برای چی بیدارت کردم؟
متعجب گفتم:
- برای چی؟
+ باید اعضارو یه جوری به اینجا بکشونیم..
- خب حق با توعه، چجوری بکشونیم؟
یک لبخند شیطانی روی لب های وانیا نقش بست و سریع پرده هارو کشید و خونه کامل تاریک شد.
- وانی چشم، چشم رو نمیبینه! داری چیکار می کنی؟
- هیسسس، نیکی حرف نزنی نمیگن لالی!
جلوی من وایساد و یهو جیغ زد:
+ عوضیییییی! از من فاصله بگیررررر!
بهت زده گفتم:
- وانی عوضی کیه؟ چی میگی؟
ولی وانیا بی تفاوت به من گفت:
+ من به تو اعتماد داشتم نیک! به من دست نزن پسره ی هییییییز!
حیرت زده لب زدم:
- واااا..وانی؟
یهو در اتاق های اعضا با شتاب باز شد و همه هجوم آوردن به سمت سالن، هال تاریک بود و بزور میشد چیزی دید!
صدای دوییدن اعضا به گوشم خورد و بعد پیچ خوردن طنابا و صدای افتادن و ناله های اعضا!
اه، چی شد؟
یهو چراغ روشن شد و دیدم اعضا رو هم افتادن و دارن به مرحله ی له شدن میرسن!
تهیونگ اون زیر بیخیال درد با نگاهی پر از نگرانی به وانیا خیره شد و گفت:
ته: چی، چیشده وانی؟
ولی وانیا بی تفاوت نگاش کرد و گفت:
- چی میخواستی بشه؟
یونگی: اهههه، هوپ پاهاتو از دهن من دور نگه دار!
هوپ: تو هم انقدر زبونتو به کف پام نزن ..
یونگی: چرا قضیه رو بی ناموسی میکنی تو؟
هوپ: بی ناموسی دیگه چ کوفتیه؟؟
یونگی: مشکل من نیست که فارسیت زیره صفره جناب!!!
کوک خودشو سریع از زیر اعضا بلند کرد و دست به یقه ی من شد و تو صورتم نعره کشید:
- تو چه گوهی خوردی لعنتی؟
ترسیده با من من گفتم:
- م..من؟!
کوک: وانیااا داشت جیغ میکشید! نکنه دستمالیش کردی؟
- با..باور کن م..من ....
کوک مشتش رو بلند کرد و چشمام رو بستم.
منتظر بودم که کارمو یکسره کنه که وانیا مانع شد!
وانیا: اه، چیکاره نیک داری؟ تقصیره خودم بود!
کوک فشاره دستاش رو به یقه ام کمتر کرد و گفت:
- یعنی چی تقصیر خودت بود؟
وانیا: یک تنبیه بود! همین ..
تهیونگ عصبی شد و دست وانیا رو کشید
وانیا: هووووی، چته جذاب بداخلاق؟ دستمو از جا کندی!
تهیونگ: من امشب میدونم با تو چیکار کنم!
نامجون دنبال ته راه افتاد که تهیونگ برگشت و گفت:
- کسی حق نداره دنبال من راه بیاد .. من تکلیف خیلی چیزهارو باید با این دختره مشخص کنم!
با شتاب وانیا رو همراه خودش کشید و اون و برد داخل اتاقش .
ثانیه ای نگذشت که صدای چرخش قفل در رو شنیدم.
یا خداا! در هم قفل کرد، میخواد باهاش چیکار کنه؟؟؟؟
....
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
- نیککککک؟
صدای وانیا رشته ی افکارمو پاره کرد! متعحب بهش خیره شدم!
که از روی حرص چیزی زیرلب گفت و دستمو کشید و منو به همراه خودش به هال رسوند
- وانیا چیکار میکنی؟
+ فکر میکنی برای چی بیدارت کردم؟
متعجب گفتم:
- برای چی؟
+ باید اعضارو یه جوری به اینجا بکشونیم..
- خب حق با توعه، چجوری بکشونیم؟
یک لبخند شیطانی روی لب های وانیا نقش بست و سریع پرده هارو کشید و خونه کامل تاریک شد.
- وانی چشم، چشم رو نمیبینه! داری چیکار می کنی؟
- هیسسس، نیکی حرف نزنی نمیگن لالی!
جلوی من وایساد و یهو جیغ زد:
+ عوضیییییی! از من فاصله بگیررررر!
بهت زده گفتم:
- وانی عوضی کیه؟ چی میگی؟
ولی وانیا بی تفاوت به من گفت:
+ من به تو اعتماد داشتم نیک! به من دست نزن پسره ی هییییییز!
حیرت زده لب زدم:
- واااا..وانی؟
یهو در اتاق های اعضا با شتاب باز شد و همه هجوم آوردن به سمت سالن، هال تاریک بود و بزور میشد چیزی دید!
صدای دوییدن اعضا به گوشم خورد و بعد پیچ خوردن طنابا و صدای افتادن و ناله های اعضا!
اه، چی شد؟
یهو چراغ روشن شد و دیدم اعضا رو هم افتادن و دارن به مرحله ی له شدن میرسن!
تهیونگ اون زیر بیخیال درد با نگاهی پر از نگرانی به وانیا خیره شد و گفت:
ته: چی، چیشده وانی؟
ولی وانیا بی تفاوت نگاش کرد و گفت:
- چی میخواستی بشه؟
یونگی: اهههه، هوپ پاهاتو از دهن من دور نگه دار!
هوپ: تو هم انقدر زبونتو به کف پام نزن ..
یونگی: چرا قضیه رو بی ناموسی میکنی تو؟
هوپ: بی ناموسی دیگه چ کوفتیه؟؟
یونگی: مشکل من نیست که فارسیت زیره صفره جناب!!!
کوک خودشو سریع از زیر اعضا بلند کرد و دست به یقه ی من شد و تو صورتم نعره کشید:
- تو چه گوهی خوردی لعنتی؟
ترسیده با من من گفتم:
- م..من؟!
کوک: وانیااا داشت جیغ میکشید! نکنه دستمالیش کردی؟
- با..باور کن م..من ....
کوک مشتش رو بلند کرد و چشمام رو بستم.
منتظر بودم که کارمو یکسره کنه که وانیا مانع شد!
وانیا: اه، چیکاره نیک داری؟ تقصیره خودم بود!
کوک فشاره دستاش رو به یقه ام کمتر کرد و گفت:
- یعنی چی تقصیر خودت بود؟
وانیا: یک تنبیه بود! همین ..
تهیونگ عصبی شد و دست وانیا رو کشید
وانیا: هووووی، چته جذاب بداخلاق؟ دستمو از جا کندی!
تهیونگ: من امشب میدونم با تو چیکار کنم!
نامجون دنبال ته راه افتاد که تهیونگ برگشت و گفت:
- کسی حق نداره دنبال من راه بیاد .. من تکلیف خیلی چیزهارو باید با این دختره مشخص کنم!
با شتاب وانیا رو همراه خودش کشید و اون و برد داخل اتاقش .
ثانیه ای نگذشت که صدای چرخش قفل در رو شنیدم.
یا خداا! در هم قفل کرد، میخواد باهاش چیکار کنه؟؟؟؟
....
.
.
.
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
۱۷.۸k
۰۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.