ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۱
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۱
؛فکر نمیکنی باید یکم خونگرم تر باشی؟؟هان مینجی....بیا همو اذیت نکنیم....هوم؟...
بوسه ی سطحی ای روی لبم گذاشت و چشماشو بست...منم سعی کردم بخوابم ولی تا صبح چشم روهم نذاشتم...
_______one month later___9am
آروم از پله ها بالا رفت و در زد...با صدای همسرش وارد اتاق شد...به چارچوب تکیه داد...لبخند قشنگی روی لباش بود!
؛چی میخوای؟هوم؟!
+برم بیرون؟...
؛کجا عروسک؟؟تنهایی؟
+خب آره...مگه چیه...
؛مردم نمیگن این خانم شوهر داره؟......وایسا کارم تموم شه باهات میام
+نمیخوام!میخوام خودم برم....
از جاش بلند شد و سمت دختر قدم برداشت...اینقدر نزدیک شد که نفسش به صورت دخترک برخورد کنه...
؛گفتم منم باهات میام!....نمیخوای کاری بکنم که جفتمون دوست نداریم نه؟؟
با لج از اتاق بیرون زد و آروم توی راهرو قدم برداشت...درسته خانم این عمارت بود ولی تیکه ی بزرگی از قلبشو توی مدرسه ای که شوهرش نمیذاشت بهش برگرده جا گذاشته بود....
؛بریم؟
+هوم
رفتند سمت ماشین...بیونگ هو درو برای مینجی باز کرد و ماشینو روشن کرد...
؛ساکتی عروسک
دختر با بی حوصلگی با انگشتاش بازی میکرد و به خانم و آقای ماشین جلویی که با هم میخندیدند زل زده بود...
+حوصلم سررفته
؛براچی میخواستی بیای بیرون؟؟
+نمیتونم دو ساعت تنهایی برم بیرون؟
؛چرا تا وقتی من هستم تنها بری...من که میدونم میخواستی یکی رو ببینی
+دلم برای بابام تنگ شده
؛اون که چند روز پیش اومد پیشت
+اومده باشه....من تمام سالای عمرمو پیش بابام بزرگ شدم...عادت ندارم چند روز نبینمش
؛عادت میکنی...بیا قبول کنیم این چند وقته بهت بد نگذشته...هوم؟؟
مینجی سرشو تکون داد ولی خوب میدونست توی این یکماه فقط زندانی شوهرش بوده و هر کاری که اون میگفته رو انجام میداده
؛همینجا تو ماشین بمون تا من برگردم خب؟؟ یه کار کوچیک هست که باید انجام بدم
+هوفف...واقعا؟..
یکی دو دقیقه بعد از رفتن بیونگ هو...
بچه گربه ی کوچیکی رو که آروم آروم وسط خیابون راه میرفتو دید...چراغ قرمز بود و به محض اینکه سبز میشد معلوم نبود گربه چه اتفاقی براش میوفتاد....خواست درو باز کنه که دید قفله...از پنجره ی سمت راننده که کاملا باز بود خودشو بیرون کشید و دوید سمت گربه
+بچه تو اینجا چیکار میکنی....
قبل از اینکه چراغ سبز بشه رفت کنار ماشین و بچه گربه رو توی پارک ول کرد....
+همینجا بمون شاید مامانت پیدات کنه....
؟اون مامان نداره
سرشو بالا آورد و پیرمرد اونروز رو با کیسه های توی دستش دید...
+هارابوجی!!...شمایید....
[سلااااامبعدمدتهاخیییلیشرمندمولیفشارزیادبودبجاشکلیپارتومپایردارم 🩸❣️🔥🦇]
؛فکر نمیکنی باید یکم خونگرم تر باشی؟؟هان مینجی....بیا همو اذیت نکنیم....هوم؟...
بوسه ی سطحی ای روی لبم گذاشت و چشماشو بست...منم سعی کردم بخوابم ولی تا صبح چشم روهم نذاشتم...
_______one month later___9am
آروم از پله ها بالا رفت و در زد...با صدای همسرش وارد اتاق شد...به چارچوب تکیه داد...لبخند قشنگی روی لباش بود!
؛چی میخوای؟هوم؟!
+برم بیرون؟...
؛کجا عروسک؟؟تنهایی؟
+خب آره...مگه چیه...
؛مردم نمیگن این خانم شوهر داره؟......وایسا کارم تموم شه باهات میام
+نمیخوام!میخوام خودم برم....
از جاش بلند شد و سمت دختر قدم برداشت...اینقدر نزدیک شد که نفسش به صورت دخترک برخورد کنه...
؛گفتم منم باهات میام!....نمیخوای کاری بکنم که جفتمون دوست نداریم نه؟؟
با لج از اتاق بیرون زد و آروم توی راهرو قدم برداشت...درسته خانم این عمارت بود ولی تیکه ی بزرگی از قلبشو توی مدرسه ای که شوهرش نمیذاشت بهش برگرده جا گذاشته بود....
؛بریم؟
+هوم
رفتند سمت ماشین...بیونگ هو درو برای مینجی باز کرد و ماشینو روشن کرد...
؛ساکتی عروسک
دختر با بی حوصلگی با انگشتاش بازی میکرد و به خانم و آقای ماشین جلویی که با هم میخندیدند زل زده بود...
+حوصلم سررفته
؛براچی میخواستی بیای بیرون؟؟
+نمیتونم دو ساعت تنهایی برم بیرون؟
؛چرا تا وقتی من هستم تنها بری...من که میدونم میخواستی یکی رو ببینی
+دلم برای بابام تنگ شده
؛اون که چند روز پیش اومد پیشت
+اومده باشه....من تمام سالای عمرمو پیش بابام بزرگ شدم...عادت ندارم چند روز نبینمش
؛عادت میکنی...بیا قبول کنیم این چند وقته بهت بد نگذشته...هوم؟؟
مینجی سرشو تکون داد ولی خوب میدونست توی این یکماه فقط زندانی شوهرش بوده و هر کاری که اون میگفته رو انجام میداده
؛همینجا تو ماشین بمون تا من برگردم خب؟؟ یه کار کوچیک هست که باید انجام بدم
+هوفف...واقعا؟..
یکی دو دقیقه بعد از رفتن بیونگ هو...
بچه گربه ی کوچیکی رو که آروم آروم وسط خیابون راه میرفتو دید...چراغ قرمز بود و به محض اینکه سبز میشد معلوم نبود گربه چه اتفاقی براش میوفتاد....خواست درو باز کنه که دید قفله...از پنجره ی سمت راننده که کاملا باز بود خودشو بیرون کشید و دوید سمت گربه
+بچه تو اینجا چیکار میکنی....
قبل از اینکه چراغ سبز بشه رفت کنار ماشین و بچه گربه رو توی پارک ول کرد....
+همینجا بمون شاید مامانت پیدات کنه....
؟اون مامان نداره
سرشو بالا آورد و پیرمرد اونروز رو با کیسه های توی دستش دید...
+هارابوجی!!...شمایید....
[سلااااامبعدمدتهاخیییلیشرمندمولیفشارزیادبودبجاشکلیپارتومپایردارم 🩸❣️🔥🦇]
۷۱۴
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.