ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۲
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۲
؟مادرش توی همین خیابون بغل به یه دوچرخه تصادف کرد..
+چه بد....شما همیشه این محله رو زیر نظر دارید؟؟
دفعه ی قبلم توی ایستگاه دو خیابون پایین تر دیدمتون...
مرد اومد نزدیکتر و نگاهشو به گربه ای که ناله میکرد داد...
؟این راه نجاتت نیست....فقط قبولش کن...تو باید بیشتر از اینا دوستش میداشتی...الان دیگه فایده ای نداره....اون به هردوتون آسیب میزنه
+در مورد چی حرف میزنید؟؟کی بهمون آسیب میزنه؟....
؛همون کسی که داره ازت استفاده میکنه...مراقبش باش!!
پیرمرد راهشو گرفت و از مینجی دور شد....
دوباره حرف های مبهم پیرمرد و دلشوره ی عجیب مینجی بهم وصل شدن...
؛چرا اینجایی؟؟مگه نگفتم بمون تو ماشین
از فکر و خیال در اومد و سمت ماشین رفت
+این بچه گربه رو از وسط خیابون برداشتم...نزدیک بود ماشینا لهش کنن
؛بشین
+کجا داریم میریم؟
؛مدرست
+مدرسه من؟؟(تعجب)
؛باید پروندتو بگیریم وگرنه همینطور هر روز زنگ میزنن بهتو میگن چرا مدرسه نمیای
+اوه...
نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم....خواست در دفتر رو باز کنه که کوک با یه فنجون اومد بیرون...
نگاه گذرایی به سر تا پام انداخت و با لبخند به بیونگ هو سلام کرد
؛سلام...من اومدم تا پرونده ی همسرمو از اینجا ببرم..
-عاا...پرونده؟...بله تشریف بیارید...
سرمو پایین انداخته بودم و قلبم به طرز فجیعی به سینم میکوبید....
-میشه اسمشونو بگید لطفا
؛مینجی..هان مینجی...سال آخریه
-بله...اینجاست...
داشت پرونده رو بهش میداد که نگاهش به من افتاد...سرمو تکون دادم و همه ی التماسمو توی چشمام ریختم...
-اممم....اقای؟!..
؛سان...سان بیونگ هو
-اقای سان...خواستم یه چیزی رو بهتون بگم....
از سال تحصیلی سه هفته بیشتر نمونده...اگر مشکلی براتون نداره بذارید همسرتون این چند هفته رو هم بگذرونه تا بتونه توی امتحانا شرکت کنه..
؛سه هفته؟!...اگر کلاسارو نیاد نمیتونه امتحان بده؟
-اگر هر سال بیشتر از هفده تا غیبت بخوره حذف میشه....غیبتاشم بیشتر از این حرفاست ولی میشه براش کاری کرد... هرطور خودتون صلاح میدونید
؛خودت چی میگی؟
+عاام...من؟...
؛پس کی؟
+خب..دلم میخواد توی امتحانا باشم...میتونم بمونم؟؟
؛مظلوم شدی(زمزمه)....
-و اینم بگم که...اگر بخواد جایی استخدام بشه حتما نیاز به این مدرک داره
؛نیازی به استخدام نیست..ولی اگر خودش دلش میخواد بمونه...مشکلی نیست..
-پس پرونده رو برگردونم؟
؛بله...
بریم
-عاا...آقای سان...
دست سردمو که از استرس خیس بود گرفته بود و فشار میداد...
؛؟؟
-کلاس سومشون تا چند دقیقه دیگه شروع میشه...میخواید از امروز شروع کنه؟؟
؛ولی لباساش
-مشکلی نیست...میتونه از مدرسه لباس بگیره
؛عممم...اما
+«عزیزم»...من خوبم...هروقت کلاس چهارمم تموم شد بهت خبر میدم هوم؟
؟مادرش توی همین خیابون بغل به یه دوچرخه تصادف کرد..
+چه بد....شما همیشه این محله رو زیر نظر دارید؟؟
دفعه ی قبلم توی ایستگاه دو خیابون پایین تر دیدمتون...
مرد اومد نزدیکتر و نگاهشو به گربه ای که ناله میکرد داد...
؟این راه نجاتت نیست....فقط قبولش کن...تو باید بیشتر از اینا دوستش میداشتی...الان دیگه فایده ای نداره....اون به هردوتون آسیب میزنه
+در مورد چی حرف میزنید؟؟کی بهمون آسیب میزنه؟....
؛همون کسی که داره ازت استفاده میکنه...مراقبش باش!!
پیرمرد راهشو گرفت و از مینجی دور شد....
دوباره حرف های مبهم پیرمرد و دلشوره ی عجیب مینجی بهم وصل شدن...
؛چرا اینجایی؟؟مگه نگفتم بمون تو ماشین
از فکر و خیال در اومد و سمت ماشین رفت
+این بچه گربه رو از وسط خیابون برداشتم...نزدیک بود ماشینا لهش کنن
؛بشین
+کجا داریم میریم؟
؛مدرست
+مدرسه من؟؟(تعجب)
؛باید پروندتو بگیریم وگرنه همینطور هر روز زنگ میزنن بهتو میگن چرا مدرسه نمیای
+اوه...
نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم....خواست در دفتر رو باز کنه که کوک با یه فنجون اومد بیرون...
نگاه گذرایی به سر تا پام انداخت و با لبخند به بیونگ هو سلام کرد
؛سلام...من اومدم تا پرونده ی همسرمو از اینجا ببرم..
-عاا...پرونده؟...بله تشریف بیارید...
سرمو پایین انداخته بودم و قلبم به طرز فجیعی به سینم میکوبید....
-میشه اسمشونو بگید لطفا
؛مینجی..هان مینجی...سال آخریه
-بله...اینجاست...
داشت پرونده رو بهش میداد که نگاهش به من افتاد...سرمو تکون دادم و همه ی التماسمو توی چشمام ریختم...
-اممم....اقای؟!..
؛سان...سان بیونگ هو
-اقای سان...خواستم یه چیزی رو بهتون بگم....
از سال تحصیلی سه هفته بیشتر نمونده...اگر مشکلی براتون نداره بذارید همسرتون این چند هفته رو هم بگذرونه تا بتونه توی امتحانا شرکت کنه..
؛سه هفته؟!...اگر کلاسارو نیاد نمیتونه امتحان بده؟
-اگر هر سال بیشتر از هفده تا غیبت بخوره حذف میشه....غیبتاشم بیشتر از این حرفاست ولی میشه براش کاری کرد... هرطور خودتون صلاح میدونید
؛خودت چی میگی؟
+عاام...من؟...
؛پس کی؟
+خب..دلم میخواد توی امتحانا باشم...میتونم بمونم؟؟
؛مظلوم شدی(زمزمه)....
-و اینم بگم که...اگر بخواد جایی استخدام بشه حتما نیاز به این مدرک داره
؛نیازی به استخدام نیست..ولی اگر خودش دلش میخواد بمونه...مشکلی نیست..
-پس پرونده رو برگردونم؟
؛بله...
بریم
-عاا...آقای سان...
دست سردمو که از استرس خیس بود گرفته بود و فشار میداد...
؛؟؟
-کلاس سومشون تا چند دقیقه دیگه شروع میشه...میخواید از امروز شروع کنه؟؟
؛ولی لباساش
-مشکلی نیست...میتونه از مدرسه لباس بگیره
؛عممم...اما
+«عزیزم»...من خوبم...هروقت کلاس چهارمم تموم شد بهت خبر میدم هوم؟
۶۸۰
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.