ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۰
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۴۰
دستشو پشت سر پسر گذاشت و ازش استقبال کرد...
اولین بوسه....اولین کلماتی که از دهنش در اومد و باعث رو شدن خیلی چیزا شد...
_____________
دومین بوسه!اما بزور.....بی حرکت منتظر پایان ماجرا ایستاده بود....
نوشیدنی رو توی جامش ریخت و دست دخترک داد
دختر جامو گرفت و سر کشید...انگار مست کردن تنها راه فرار از این عمارت شومه!
نگاه پسر اما تکون نمیخورد....تک تک حرکاتش روی مخش بود....هیچوقت ندیده بود شاگردش انقدر بنوشه....اگر میتونست با یه حرکت، جام توی دست دختر بی ملاحظه رو خورد میکرد اما فقط تماشاگر بود...
؛به سلامتی همسرم که حسابی از شور و هیجان این پیوند مست شده!!
نگاه دخترک به پسر مورد علاقش افتاد...داغ دلش تازه شد و اشک توی چشماش نقش بست..
پسر سعی کرد با لبخندی که روی لباشه بهش آرامش ببخشه اما هرچقدر بیشتر حسش رو توی لبخندش میریخت دخترک بی تاب تر میشد...
خودشو لا به لای مهمونا گم کرد تا بیشتر از این نمک روی زخم دخترکش نباشه...
______00:00
&مراقبش باش...امیدوارم هر چقدر که میتونید زندگیتونو قشنگتر بسازید....خیلی دوست دارم دخترم!
+یادت نره درو قفل کنی...مراقب عروسکام باش(لبخند)
؛ممنون آقای هان....مطمئن باشید زندگی ای براش میسازم که خودشم باورش نشه...
&خوشبخت باشید...
(+دوش گرفتم و یکی از لباسای توی کمدو پوشیدم....حس عجیبی داشتم...این اولین شبی بود که دلم نمیخواست خونه خودمون باشم...دلم میخواست توی یه جنگل کلبه ی چوبی خودمو داشتم و بعد از خوردن قهوه دم پنجره کتاب کهنه و پاره ی قدیمیم رو بخونم...جین اِیر...اثر شارلوت برونته...اولین صفحه...دومی...سومی...و صد و سی و ششمی
""'"انسان باید چیزی را دوست داشته باشد! و من،چون چیز های با ارزش تر شایستهٔ ابراز محبت برایم خیلی گران بود،سعی میکردم لذت دوست داشتن و به ناز پروراندن را در قالب تیره و بی رنگ و جامهٔ ژندهٔ یک آدمک مینیاتور بجویم!'"""
این کتاب برام ارزشمند بود...چون یادگار مادرم برای همسرش بود ولی من شبا وقتی پدرم میخوابید توی اتاق زیر شیروانی کلمه های سنگین و پر معنی این کتابو میخوندم...یادم نیست آخرین باری که دستمو زیر نوشته ها گذاشتم و آروم کلمه هارو زمزمه کردم کی بود...
؛عزیزم...نمیخوایی بخوابی؟؟
از توی آینه نگاهی بهش کردم...با بالا تنه ی لخت روی تخت دراز کشیده بود و پوزخند عجیبی روی لباش باعث میشد بخوام اینه رو خورد کنم...
حالت تهوع شدید داشتم ولی سعی میکردم وانمود کنم مست نیستم....
؛بیا اینجا..
آروم رفتم سمتش و روی تخت دراز کشیدم...با یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و نمیذاشت تکون بخورم...
+چیکار میکنی...بزار بخوابم
؛فکر نمیکنی باید یکم خونگرم تر باشی؟؟هان مینجی....بیا همو اذیت نکنیم....هوم؟...
دستشو پشت سر پسر گذاشت و ازش استقبال کرد...
اولین بوسه....اولین کلماتی که از دهنش در اومد و باعث رو شدن خیلی چیزا شد...
_____________
دومین بوسه!اما بزور.....بی حرکت منتظر پایان ماجرا ایستاده بود....
نوشیدنی رو توی جامش ریخت و دست دخترک داد
دختر جامو گرفت و سر کشید...انگار مست کردن تنها راه فرار از این عمارت شومه!
نگاه پسر اما تکون نمیخورد....تک تک حرکاتش روی مخش بود....هیچوقت ندیده بود شاگردش انقدر بنوشه....اگر میتونست با یه حرکت، جام توی دست دختر بی ملاحظه رو خورد میکرد اما فقط تماشاگر بود...
؛به سلامتی همسرم که حسابی از شور و هیجان این پیوند مست شده!!
نگاه دخترک به پسر مورد علاقش افتاد...داغ دلش تازه شد و اشک توی چشماش نقش بست..
پسر سعی کرد با لبخندی که روی لباشه بهش آرامش ببخشه اما هرچقدر بیشتر حسش رو توی لبخندش میریخت دخترک بی تاب تر میشد...
خودشو لا به لای مهمونا گم کرد تا بیشتر از این نمک روی زخم دخترکش نباشه...
______00:00
&مراقبش باش...امیدوارم هر چقدر که میتونید زندگیتونو قشنگتر بسازید....خیلی دوست دارم دخترم!
+یادت نره درو قفل کنی...مراقب عروسکام باش(لبخند)
؛ممنون آقای هان....مطمئن باشید زندگی ای براش میسازم که خودشم باورش نشه...
&خوشبخت باشید...
(+دوش گرفتم و یکی از لباسای توی کمدو پوشیدم....حس عجیبی داشتم...این اولین شبی بود که دلم نمیخواست خونه خودمون باشم...دلم میخواست توی یه جنگل کلبه ی چوبی خودمو داشتم و بعد از خوردن قهوه دم پنجره کتاب کهنه و پاره ی قدیمیم رو بخونم...جین اِیر...اثر شارلوت برونته...اولین صفحه...دومی...سومی...و صد و سی و ششمی
""'"انسان باید چیزی را دوست داشته باشد! و من،چون چیز های با ارزش تر شایستهٔ ابراز محبت برایم خیلی گران بود،سعی میکردم لذت دوست داشتن و به ناز پروراندن را در قالب تیره و بی رنگ و جامهٔ ژندهٔ یک آدمک مینیاتور بجویم!'"""
این کتاب برام ارزشمند بود...چون یادگار مادرم برای همسرش بود ولی من شبا وقتی پدرم میخوابید توی اتاق زیر شیروانی کلمه های سنگین و پر معنی این کتابو میخوندم...یادم نیست آخرین باری که دستمو زیر نوشته ها گذاشتم و آروم کلمه هارو زمزمه کردم کی بود...
؛عزیزم...نمیخوایی بخوابی؟؟
از توی آینه نگاهی بهش کردم...با بالا تنه ی لخت روی تخت دراز کشیده بود و پوزخند عجیبی روی لباش باعث میشد بخوام اینه رو خورد کنم...
حالت تهوع شدید داشتم ولی سعی میکردم وانمود کنم مست نیستم....
؛بیا اینجا..
آروم رفتم سمتش و روی تخت دراز کشیدم...با یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و نمیذاشت تکون بخورم...
+چیکار میکنی...بزار بخوابم
؛فکر نمیکنی باید یکم خونگرم تر باشی؟؟هان مینجی....بیا همو اذیت نکنیم....هوم؟...
۲.۱k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.