ملکه ی کشور!"
ملکهی کشور!"
part.2🌿🕊
عمو: چون مطمئن بودیم ممکنه از پول و شهرت تهیونگ بخوان سواستفاده بکنن
کلارا: متاسفم عمو ولی من نمیخوام ازدواج کنم...
عمو: این یه درخواست نیست باید کاری که میگم رو انجام بدی...
کلارا: چرا وقتی هم من میتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و تهیونگ هم عاشقانه ازدواج کنه با کسی که دوستش داره بیام با کسی که جای برادر خودم میدونمش ازدواج کنم؟
عمو: تو باید با تهیونگ ازدواج کنی"عصبی و داد"
کلارا: خیلی خب "لبخند" ازدواج میکنم
کاترین: چییی
زن عمو: خوشحالم که سر عقل اومدی دختر
برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
راوی«
کلارا و تهیونگ به سمت اتاق حرکت کردن
رفتن داخل و کلارا نشست رو تخت
تهیونگ: بابت اخلاق پدرم متاسفم
کلارا: تو کسی نیستی که باید معذرت خواهی کنه
تهیونگ: میای فرار کنیم؟
کلارا: هوم؟ بابات افراد زیادی رو برای پیدا کردنمون میفرسته
تهیونگ: میخرمشون مهم نیست
کلارا: اوکی من پایم
تهیونگ: ساعت سه بهت زنگ میزنم تا بریم
کلارا: حله...بریم پایین؟
از پله ها داشتیم میومدیم پایین که زن عموم گفت
زن عمو: ازدواج کنن ناگهان عشق به وجود میاد
*کلارا: پوزخند صدا داری زدم.....عشق؟ عشق خیلی وقته براممُرده
عمو: عه اومدین؟.. خب به توافق رسیدیم که عروسی رو بزاریم برای چهارشنبه این هفته
کلارا: خیلی زوده الان دوشنبه اس فردا هم باید برا خرید عروسی بریم؟
من موافق نیستم
پدر: انقد لجبازی نکن کلارا!!
*کلارا: داشت گریم میگرفت باشه ای گفتم و رفتم داخل اتاقم پشت سرم تهیونگ هم اومد
در و باز کرد
تهیونگ: هی کلارا خوبی؟ من نمیتونم حرفی رو حرف بابام بزنم... تنها راهمون همینه
کلارا: من مگه اسب بابازیشونم؟"بغض"
نمیخوام ازدواج کنم چیشو نمیفهمن.؟"گریه"
داشتم گریه میکردم که توی آغوش گرمی رفتم....پسر خودخواهی که از تماس فیزیکی متنفر بود الان بغلم کرده بود
ارومگریه میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد
"میریم سر بحث بزرگترا"
عمو: عروسی رو میزاریم برای چهارشنبه
پدر: خب دیگه دیر شده،میخواید بمونید همینجا؟
عمو: نه دیگه ولی اگه میشه تهیونگ بمونه پیشتون تا یکم اوکی شن باهم
ما میریم دیگه به تهیونگم بگید که رفتیم
part.2🌿🕊
عمو: چون مطمئن بودیم ممکنه از پول و شهرت تهیونگ بخوان سواستفاده بکنن
کلارا: متاسفم عمو ولی من نمیخوام ازدواج کنم...
عمو: این یه درخواست نیست باید کاری که میگم رو انجام بدی...
کلارا: چرا وقتی هم من میتونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و تهیونگ هم عاشقانه ازدواج کنه با کسی که دوستش داره بیام با کسی که جای برادر خودم میدونمش ازدواج کنم؟
عمو: تو باید با تهیونگ ازدواج کنی"عصبی و داد"
کلارا: خیلی خب "لبخند" ازدواج میکنم
کاترین: چییی
زن عمو: خوشحالم که سر عقل اومدی دختر
برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
راوی«
کلارا و تهیونگ به سمت اتاق حرکت کردن
رفتن داخل و کلارا نشست رو تخت
تهیونگ: بابت اخلاق پدرم متاسفم
کلارا: تو کسی نیستی که باید معذرت خواهی کنه
تهیونگ: میای فرار کنیم؟
کلارا: هوم؟ بابات افراد زیادی رو برای پیدا کردنمون میفرسته
تهیونگ: میخرمشون مهم نیست
کلارا: اوکی من پایم
تهیونگ: ساعت سه بهت زنگ میزنم تا بریم
کلارا: حله...بریم پایین؟
از پله ها داشتیم میومدیم پایین که زن عموم گفت
زن عمو: ازدواج کنن ناگهان عشق به وجود میاد
*کلارا: پوزخند صدا داری زدم.....عشق؟ عشق خیلی وقته براممُرده
عمو: عه اومدین؟.. خب به توافق رسیدیم که عروسی رو بزاریم برای چهارشنبه این هفته
کلارا: خیلی زوده الان دوشنبه اس فردا هم باید برا خرید عروسی بریم؟
من موافق نیستم
پدر: انقد لجبازی نکن کلارا!!
*کلارا: داشت گریم میگرفت باشه ای گفتم و رفتم داخل اتاقم پشت سرم تهیونگ هم اومد
در و باز کرد
تهیونگ: هی کلارا خوبی؟ من نمیتونم حرفی رو حرف بابام بزنم... تنها راهمون همینه
کلارا: من مگه اسب بابازیشونم؟"بغض"
نمیخوام ازدواج کنم چیشو نمیفهمن.؟"گریه"
داشتم گریه میکردم که توی آغوش گرمی رفتم....پسر خودخواهی که از تماس فیزیکی متنفر بود الان بغلم کرده بود
ارومگریه میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد
"میریم سر بحث بزرگترا"
عمو: عروسی رو میزاریم برای چهارشنبه
پدر: خب دیگه دیر شده،میخواید بمونید همینجا؟
عمو: نه دیگه ولی اگه میشه تهیونگ بمونه پیشتون تا یکم اوکی شن باهم
ما میریم دیگه به تهیونگم بگید که رفتیم
۶.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.