پارت ۵ فراز بی پروایی
#پارت_۵ #فراز_بی_پروایی
_اما این شماره ام رو خیلی دوس دارم ..
_می خوای زنگ بزنم علی .. تهدید اش کنه؟
_نه بدتر لج می کنه .. هم محلی.. آبروم میره !
_پس باید خطتو عوض کنی..
_آره .. مجبورم ..
آهی کشیدم و لعنتی فرستادم بهش و زمزمه کردم:
_خدایا دلم نمی خواد آش نخورده و دهن سوخته شم ..!
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم .. صدای شکستن غرورم رو شنیدم..
با اینکه بی گناه بودم ، متهمم می کردن!
*************************************
_پروا..
زل زدم توی صورت عصبی بابام .
_بله؟
_من با مهیار حرف زدم .. هفته ی دیگه قرار شد بیان خاستگاری.. هر وقت رفتی خونه شوهر اون موقع برو هر غلطی دلت می خواد کن..
باورم نمی شد که همچین تهمت هایی از جانب بابام بهم زده می شد!
خواستم اعتراض کنم اما بغض لعنتیم نذاشت..
دویدم سمت اتاقم و درو قفل کردم .
خودمو پرت کردم روی تخت و تا جا داشت گریه کردم..
چطور بابا حرف مردم رو باور کرده بود.. اونم چهار تا علاف !
مهیار کثیف شماره ی منو پخش کرده بود و هیچ راه دیگه ای نداشتم.. هیچ خاستگاری نمی اومد واسم.. هیچ کس دیگه سمتم نمی اومد. . باورم نمی شد .. حالم از مهیار بهم می خورد.. بخاطر خودش آبرو و آینده ی منو ازم گرفت!
زنگ زدم به نوا و تا جا داشت درد و دل کردم.
نمی دونستم باید چی کار کنم.. هیچ راهی برام نمونده بود .. !
آخه من چطور می تونستم تن به ازدواجی بدم که از روی دوست داشتن نیست؟!
تموم تنم می لرزید.. با صدای مامان رفتم و در اتاق رو باز کردم.
مامان با دیدنم کپ کرد و سریع اومد داخل و در رو بست.
_پروا؟ این چه صورتیه آخه دختر؟
با شنیدن این حرفا بغضم شکست و توی بغل مامان گریه کردم.
******************
نوا دستمو فشرد و گفت:
_ببین تنها راهی که داری همینه..
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_نمي تونم.. وای .. غرورم نمي ذاره ..
_پس تن بده به ازدواجی که تهی از عشق و علاقه است!
لبخند تلخی روی لبم نشست.
شاید قسمت من اینه..
دوباره بغض..
زمزمه کردم:
_یعنی قسمت منی که این همه مدت پاک زندگي کردم اینه؟!
نوا محکم بغلم کرد و گفت:
_به این چیزا فکر نکن.. همه چیز درست می شه . . مطمئنم .. فقط یه کم جرئت به خرج بده .. باور کن تو می تونی..!
***********
به ساعت نگاه کردم.. باید طبق نقشه ای که نوا طرح کرده بود عمل می کردم..
دو دقیقه ی دیگه ..
دقیقه ها کند ترین حالت ممکن شون رو طی می کردن!
زنگ زدم به نوا و نوا با شنیدن صدام گفت:
_شروع کن..
_آره آجی یکی آز پسرای محلمون شماره امو نمی دونم از کجا گیر آورده و پخش کرده همه جا .. حالا ام اومده خواستگاریم.. بابامم میگه حالا که آبرومون بردی باید با این پسره ازدواج کنی .. آخه من چیکار کنم آجی؟ من دوسش ندارم.. نه عزیزم تو کاری نداری؟ فدات شم خداحافظ..
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد کلاس شدم.
#تکست_خاص #love #عشق #پروفایل #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #عاشقانه #تنهایی #عشقولانه
_اما این شماره ام رو خیلی دوس دارم ..
_می خوای زنگ بزنم علی .. تهدید اش کنه؟
_نه بدتر لج می کنه .. هم محلی.. آبروم میره !
_پس باید خطتو عوض کنی..
_آره .. مجبورم ..
آهی کشیدم و لعنتی فرستادم بهش و زمزمه کردم:
_خدایا دلم نمی خواد آش نخورده و دهن سوخته شم ..!
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم .. صدای شکستن غرورم رو شنیدم..
با اینکه بی گناه بودم ، متهمم می کردن!
*************************************
_پروا..
زل زدم توی صورت عصبی بابام .
_بله؟
_من با مهیار حرف زدم .. هفته ی دیگه قرار شد بیان خاستگاری.. هر وقت رفتی خونه شوهر اون موقع برو هر غلطی دلت می خواد کن..
باورم نمی شد که همچین تهمت هایی از جانب بابام بهم زده می شد!
خواستم اعتراض کنم اما بغض لعنتیم نذاشت..
دویدم سمت اتاقم و درو قفل کردم .
خودمو پرت کردم روی تخت و تا جا داشت گریه کردم..
چطور بابا حرف مردم رو باور کرده بود.. اونم چهار تا علاف !
مهیار کثیف شماره ی منو پخش کرده بود و هیچ راه دیگه ای نداشتم.. هیچ خاستگاری نمی اومد واسم.. هیچ کس دیگه سمتم نمی اومد. . باورم نمی شد .. حالم از مهیار بهم می خورد.. بخاطر خودش آبرو و آینده ی منو ازم گرفت!
زنگ زدم به نوا و تا جا داشت درد و دل کردم.
نمی دونستم باید چی کار کنم.. هیچ راهی برام نمونده بود .. !
آخه من چطور می تونستم تن به ازدواجی بدم که از روی دوست داشتن نیست؟!
تموم تنم می لرزید.. با صدای مامان رفتم و در اتاق رو باز کردم.
مامان با دیدنم کپ کرد و سریع اومد داخل و در رو بست.
_پروا؟ این چه صورتیه آخه دختر؟
با شنیدن این حرفا بغضم شکست و توی بغل مامان گریه کردم.
******************
نوا دستمو فشرد و گفت:
_ببین تنها راهی که داری همینه..
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_نمي تونم.. وای .. غرورم نمي ذاره ..
_پس تن بده به ازدواجی که تهی از عشق و علاقه است!
لبخند تلخی روی لبم نشست.
شاید قسمت من اینه..
دوباره بغض..
زمزمه کردم:
_یعنی قسمت منی که این همه مدت پاک زندگي کردم اینه؟!
نوا محکم بغلم کرد و گفت:
_به این چیزا فکر نکن.. همه چیز درست می شه . . مطمئنم .. فقط یه کم جرئت به خرج بده .. باور کن تو می تونی..!
***********
به ساعت نگاه کردم.. باید طبق نقشه ای که نوا طرح کرده بود عمل می کردم..
دو دقیقه ی دیگه ..
دقیقه ها کند ترین حالت ممکن شون رو طی می کردن!
زنگ زدم به نوا و نوا با شنیدن صدام گفت:
_شروع کن..
_آره آجی یکی آز پسرای محلمون شماره امو نمی دونم از کجا گیر آورده و پخش کرده همه جا .. حالا ام اومده خواستگاریم.. بابامم میگه حالا که آبرومون بردی باید با این پسره ازدواج کنی .. آخه من چیکار کنم آجی؟ من دوسش ندارم.. نه عزیزم تو کاری نداری؟ فدات شم خداحافظ..
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد کلاس شدم.
#تکست_خاص #love #عشق #پروفایل #دخترونه #تکست_ناب #عکس_نوشته #عکس_پروفایل #عاشقانه #تنهایی #عشقولانه
۱۱.۴k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.