پارت ۷ فراز بی پروایی
#پارت_۷ #فراز_بی_پروایی
ساعت پانزده و پنجاه و پنج دقیقه رو نشون میداد.
وارد کافه شدم.
تا وارد شدم مسئول بخش حسابداری کافه اومد سمتم و گفت:
_پروا خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بله .
_جناب افشار توی بخش ویژه منتظرتون هستند.
متعجب پرسیدم:
_بخش ویژه کجاست؟
_بفرمائید من راهنمایی تون می کنم.
سری تکون دادم و وارد همون بخش شدم.
جای شیک و خلوتی بود.
فراز خیره به دیوار رو به رویی اش داشت سیگار می کشید .
فکر نمی کردم سیگار بکشه.. از دود سیگار و اون بوی لعنتیش متنفر بودم.
رفتم سمتش .
با دیدنم سیگارشو توی جا سیگاریش قرار داد.
با اکراه نشستم و سلام دادم .
جواب سلام ام رو داد و با دیدن چهره ی بهم ریختم متوجه ی حال بدم شد.
_دودش اذیتت می کنه نه؟
سری تکون دادم.
از جایش بلند شد و گفت:
_بلند شو بریم اونور.
با عوض کردن جا دستمو گذاشتم رو ی شقیقه ام و کمی مالشش دادم.
سرم به بوی سیگار حساس بود.. بابابزرگم همیشه می گفت:کار خداست که یه سریا با این بو صبحشون رو شروع می کنند و ما با استشمام این بو سرمون درد می گیره..!
_حالت خوبه؟
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
_خوبم.
_به بوی سیگار حساسی درسته؟
_اوهوم.
_معذرت می خوام.. یه کم زود اومدی وگرنه تا ساعت چهار تمومش می کردم و اسپره ی خوش بو کننده می زدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اشکالی نداره.
لبخندی زد.
یه اسپرسو سفارش داد و منم یه هات چاکلت.
با اومدن سفارشامون نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونم از کجا شروع کنم..
_از اولش.
سری تکون داد و گفت:
_حدود سه سال پیش با دختری که شیش ماه باهاش دوست بودم ازدواج کردم..خیلی دوسش داشتم خیلی همو درک می کردیم.. خیلی روشن فکر و عاقل بود..یه شب خیلی عادی توی شب سالگرد مون بهم گفت می خواد طلاق بگیره .. باورم نمیشد.. دلیلش رو بهم نگفت.. چون خیلی دوسش داشتم اینکارو نکردم اونم چون حق طلاق باهاش بود رفت و تشکیل پرونده داد و خیلی زود طلاق گرفت..
باورم نمیشد.. تموم وجودم از شنیدن همچین حرفای دردناکی تیر کشید!
نفس دردناکی کشید و ادامه داد:
_الان نزدیک دوساله مجردم.. مامانم خیلی اصرار داره ازدواج کنم .. ولی مشکل اصلی این نیست.. مشکل از جایی شروع شد که رها .. همسر سابقم بعد از طلاق گرفتن پنج ماه بعد با رفیقم ازدواج کرد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم.. باورم نمیشد .. واقعا فکر کردن بهش هم درد ناک بود.. خیانت از عشق و رفیق.. جز دردایی بود که تا عمق وجود آدمو میسوزوند.
_من اون روز ناخواسته حرفاتو شنیدم.. من می تونم کمکت کنم .. البته نه بخاطر رضای خدا .. این یه منفعت دو طرفه است.. منم به اون چیزایی که می خوام می رسم..
_میشه بدونم چه منفعتی؟
_درآوردن حرص رها و آرامش داشتن مامانم..
سری تکون دادم و گفتم:
_من الان نمی دونم قراره چیکار کنیم!
#تکست_خاص #love #دخترونه #عشقولانه #تکست_ناب #عکس_پروفایل #تنهایی #عشق #عکس_نوشته #عاشقانه #پروفایل
ساعت پانزده و پنجاه و پنج دقیقه رو نشون میداد.
وارد کافه شدم.
تا وارد شدم مسئول بخش حسابداری کافه اومد سمتم و گفت:
_پروا خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بله .
_جناب افشار توی بخش ویژه منتظرتون هستند.
متعجب پرسیدم:
_بخش ویژه کجاست؟
_بفرمائید من راهنمایی تون می کنم.
سری تکون دادم و وارد همون بخش شدم.
جای شیک و خلوتی بود.
فراز خیره به دیوار رو به رویی اش داشت سیگار می کشید .
فکر نمی کردم سیگار بکشه.. از دود سیگار و اون بوی لعنتیش متنفر بودم.
رفتم سمتش .
با دیدنم سیگارشو توی جا سیگاریش قرار داد.
با اکراه نشستم و سلام دادم .
جواب سلام ام رو داد و با دیدن چهره ی بهم ریختم متوجه ی حال بدم شد.
_دودش اذیتت می کنه نه؟
سری تکون دادم.
از جایش بلند شد و گفت:
_بلند شو بریم اونور.
با عوض کردن جا دستمو گذاشتم رو ی شقیقه ام و کمی مالشش دادم.
سرم به بوی سیگار حساس بود.. بابابزرگم همیشه می گفت:کار خداست که یه سریا با این بو صبحشون رو شروع می کنند و ما با استشمام این بو سرمون درد می گیره..!
_حالت خوبه؟
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
_خوبم.
_به بوی سیگار حساسی درسته؟
_اوهوم.
_معذرت می خوام.. یه کم زود اومدی وگرنه تا ساعت چهار تمومش می کردم و اسپره ی خوش بو کننده می زدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اشکالی نداره.
لبخندی زد.
یه اسپرسو سفارش داد و منم یه هات چاکلت.
با اومدن سفارشامون نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونم از کجا شروع کنم..
_از اولش.
سری تکون داد و گفت:
_حدود سه سال پیش با دختری که شیش ماه باهاش دوست بودم ازدواج کردم..خیلی دوسش داشتم خیلی همو درک می کردیم.. خیلی روشن فکر و عاقل بود..یه شب خیلی عادی توی شب سالگرد مون بهم گفت می خواد طلاق بگیره .. باورم نمیشد.. دلیلش رو بهم نگفت.. چون خیلی دوسش داشتم اینکارو نکردم اونم چون حق طلاق باهاش بود رفت و تشکیل پرونده داد و خیلی زود طلاق گرفت..
باورم نمیشد.. تموم وجودم از شنیدن همچین حرفای دردناکی تیر کشید!
نفس دردناکی کشید و ادامه داد:
_الان نزدیک دوساله مجردم.. مامانم خیلی اصرار داره ازدواج کنم .. ولی مشکل اصلی این نیست.. مشکل از جایی شروع شد که رها .. همسر سابقم بعد از طلاق گرفتن پنج ماه بعد با رفیقم ازدواج کرد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم.. باورم نمیشد .. واقعا فکر کردن بهش هم درد ناک بود.. خیانت از عشق و رفیق.. جز دردایی بود که تا عمق وجود آدمو میسوزوند.
_من اون روز ناخواسته حرفاتو شنیدم.. من می تونم کمکت کنم .. البته نه بخاطر رضای خدا .. این یه منفعت دو طرفه است.. منم به اون چیزایی که می خوام می رسم..
_میشه بدونم چه منفعتی؟
_درآوردن حرص رها و آرامش داشتن مامانم..
سری تکون دادم و گفتم:
_من الان نمی دونم قراره چیکار کنیم!
#تکست_خاص #love #دخترونه #عشقولانه #تکست_ناب #عکس_پروفایل #تنهایی #عشق #عکس_نوشته #عاشقانه #پروفایل
۶.۱k
۱۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.