نفرین شده پارت سی و پنج
#نفرین شده #پارت_سی_و_پنج
نمیتونستم الان از این موضوع حرف بزنم ممکن بود خانوادم بشنون و اینم بشه یه دردسر دیگه میدونستم اگه بدونن سریع دست به کار میشن و اونموقس که جونشون به خطر میوفته ، بعدش نه تنها باید مراقب خودم میبودم باید از خانوادم هم مراقبت میکردم و این کار رو خیلی سخت تر میکرد
_الان نمیتونم تو موقع درست دربارش باهاتون حرف میزنم
پریسا : اصلا بگو اون دختره چیکارت داشت چرا اومد پیشت
_اون نمیومد پیشم من رفتم پیشش ، اسمش بهاره
ساناز : وای چقدر اسمش بهش میاد
پریسا : آره خیلی
تا عصر پیشم بودن و سعی میکردن حال منو خوب کنن واقعا به خاطر چنین دوستایی از خدا ممنون بودم با هر دلقک بازی که میشد چه خوب چه بد سعی میکردن حالمو بهتر کنن هرچند حال من به همین راحتی بهتر نمیشد اما خودش دلگرمی بود برام و باعث میشد حداقلش کمتر تو فکر فرو برم
ساعت نزدیکای ۶بود که دیگه گفتن که میرن ، خیلی ناراحت شدم دوست داشتم بیشتر پیشم بمونن ولی گفتن که کاراشون مونده و باید برن انجامشون بدن
بالاخره ساناز و پری رفتن ، از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش بابا و مامان
مامان : چه خبر الینا خانم ، کم پیدایی
خندیدم ، راست میگفت با اینکه تو یک خونه بودیم ولی شاید من جمعا ۴ساعت تو پذیرایی و پیش بقیه نبودم
_کم پیدا بودم ولی الان دیگه پیدا شدم ، بفرمایید امرتون
مامان : حالت بهتر شده ؟ .
_بله خیلی بهترم ممنون ، ایلیا کوش ؟
مامان : تو اتاقشه
_آها ، بابا جون شما چطوری ؟ حالت خوبه ؟
بابا: خوبم دخترم ، تو خوبی ؟ حالت بهتر شده ؟ دیشب خیلی حالت بد شد
با یادآوری دیشب دوباره داشت حالم بد میشد ولی ظاهرم رو خوب حفظ کردم
_بله بابا جون خوبم ممنون
مامان رفت و میوه از یخچال برداشتم و برگشت پیشمون
مامان : الینا ، داداشتو صدا کن بیاد میوه بخوره
_چشم
رفتم بالا و از جلوی اتاقم گذشتم احساس کردم صدای باز و بسته شدن در کمدم اومد کمی جلوی در اتاق مکث کردم ، درست شنیدم واقعا صدا از توی اتاقم بود ، فکر کردم ایلیا اومده تو اتاقم در اتاقو باز کردم و رفتم تو کسی توی اتاق نبود رفتم سمت کمد و جلوش ایستادم ، نمیدونم چرا احساس میکردم از کمد انرژی منفی میگرفتم و با نگاه کردن بهش خیلی حس بدی پیدا میکردم
پارت سی و پنجم تقدیمتون 🥰😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #ترسناک #نویسنده
نمیتونستم الان از این موضوع حرف بزنم ممکن بود خانوادم بشنون و اینم بشه یه دردسر دیگه میدونستم اگه بدونن سریع دست به کار میشن و اونموقس که جونشون به خطر میوفته ، بعدش نه تنها باید مراقب خودم میبودم باید از خانوادم هم مراقبت میکردم و این کار رو خیلی سخت تر میکرد
_الان نمیتونم تو موقع درست دربارش باهاتون حرف میزنم
پریسا : اصلا بگو اون دختره چیکارت داشت چرا اومد پیشت
_اون نمیومد پیشم من رفتم پیشش ، اسمش بهاره
ساناز : وای چقدر اسمش بهش میاد
پریسا : آره خیلی
تا عصر پیشم بودن و سعی میکردن حال منو خوب کنن واقعا به خاطر چنین دوستایی از خدا ممنون بودم با هر دلقک بازی که میشد چه خوب چه بد سعی میکردن حالمو بهتر کنن هرچند حال من به همین راحتی بهتر نمیشد اما خودش دلگرمی بود برام و باعث میشد حداقلش کمتر تو فکر فرو برم
ساعت نزدیکای ۶بود که دیگه گفتن که میرن ، خیلی ناراحت شدم دوست داشتم بیشتر پیشم بمونن ولی گفتن که کاراشون مونده و باید برن انجامشون بدن
بالاخره ساناز و پری رفتن ، از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش بابا و مامان
مامان : چه خبر الینا خانم ، کم پیدایی
خندیدم ، راست میگفت با اینکه تو یک خونه بودیم ولی شاید من جمعا ۴ساعت تو پذیرایی و پیش بقیه نبودم
_کم پیدا بودم ولی الان دیگه پیدا شدم ، بفرمایید امرتون
مامان : حالت بهتر شده ؟ .
_بله خیلی بهترم ممنون ، ایلیا کوش ؟
مامان : تو اتاقشه
_آها ، بابا جون شما چطوری ؟ حالت خوبه ؟
بابا: خوبم دخترم ، تو خوبی ؟ حالت بهتر شده ؟ دیشب خیلی حالت بد شد
با یادآوری دیشب دوباره داشت حالم بد میشد ولی ظاهرم رو خوب حفظ کردم
_بله بابا جون خوبم ممنون
مامان رفت و میوه از یخچال برداشتم و برگشت پیشمون
مامان : الینا ، داداشتو صدا کن بیاد میوه بخوره
_چشم
رفتم بالا و از جلوی اتاقم گذشتم احساس کردم صدای باز و بسته شدن در کمدم اومد کمی جلوی در اتاق مکث کردم ، درست شنیدم واقعا صدا از توی اتاقم بود ، فکر کردم ایلیا اومده تو اتاقم در اتاقو باز کردم و رفتم تو کسی توی اتاق نبود رفتم سمت کمد و جلوش ایستادم ، نمیدونم چرا احساس میکردم از کمد انرژی منفی میگرفتم و با نگاه کردن بهش خیلی حس بدی پیدا میکردم
پارت سی و پنجم تقدیمتون 🥰😍 لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z #رمان #ترسناک #نویسنده
۸.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.