زوال عشق پارت چهار مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهار #مهدیه_عسگری
چشامو بستم و به آراد فکر کردم....اگه بش بگم چکار میکنه؟؛... حتما میگه بیا باهم فرار کنیم...لبخندی از این فکر که با آراد باشم روی لبم نقش بست...
چن دقیقه ای توی وان موندم و بعدش از جا بلند شدم و ازش اومدم بیرون...حولمو پوشیدم و از حموم رفتم بیرون که یهو در با شدت باز شد...
اول قیافه عصبانی بابا و بعد قیافه نگران مامان تو چارچوب در ظاهر شد..
بابا با عصبانیت گفت:بیا شماره این پسره که باهاش دوستی رو بده ....
دلم نمیخاست آراد توی دردسر بیفته ولی دیگه میترسیدم از بابا هم کتک بخورم....
بابا که دید همینطور هاج و واج موندم با عصبانیت داد زد: معطل چی هستی؟!...
سریع از ترس شماره رو گفتم...تماس وصل شد...
صدای آراد توی گوشی پیچید: بله؟!...
بابا با عصبانیت گفت:ببین پسره ی اشغال یبار دیگه دور دختر من بچرخی پوستت و میکنم...
آراد با لحن بیخیالی گفت: بابا کدومشونی؟!...
بهتم زد و مات موندم..مامان با نگرانی و بابا با پوزخند نگام میکرد:درکل گفتم بدونی که پوستت و میکنم دور و بر دختر من بپلکی...بعدم تلفن و قطع کرد و با تهدید نگام کرد و گفت: فردا میخام ببرمت پزشکی قانونی تا ببینم هنوز دختری یا نه ...
پس فردا هم با سهیل میری برای آزمایش خون....
دستام مشت شدن و مامان شروع به اعتراض کرد که بابا رفت بیرون و مامانم غرغر کنان پشت سرش رفت.... اینطوری فایده ای نداره من نمیتونم با اون سهیل اشغال ازدواج کنم.... دیگه از اون آراد دختر باز اشغالم حالم بهم میخوره...
یهو فکری به ذهنم رسید..اره فرار میکنم...سریع از جام بلند شدم که درد بدی توی تنم پیچید...
در اتاق و قفل کردم و...
چشامو بستم و به آراد فکر کردم....اگه بش بگم چکار میکنه؟؛... حتما میگه بیا باهم فرار کنیم...لبخندی از این فکر که با آراد باشم روی لبم نقش بست...
چن دقیقه ای توی وان موندم و بعدش از جا بلند شدم و ازش اومدم بیرون...حولمو پوشیدم و از حموم رفتم بیرون که یهو در با شدت باز شد...
اول قیافه عصبانی بابا و بعد قیافه نگران مامان تو چارچوب در ظاهر شد..
بابا با عصبانیت گفت:بیا شماره این پسره که باهاش دوستی رو بده ....
دلم نمیخاست آراد توی دردسر بیفته ولی دیگه میترسیدم از بابا هم کتک بخورم....
بابا که دید همینطور هاج و واج موندم با عصبانیت داد زد: معطل چی هستی؟!...
سریع از ترس شماره رو گفتم...تماس وصل شد...
صدای آراد توی گوشی پیچید: بله؟!...
بابا با عصبانیت گفت:ببین پسره ی اشغال یبار دیگه دور دختر من بچرخی پوستت و میکنم...
آراد با لحن بیخیالی گفت: بابا کدومشونی؟!...
بهتم زد و مات موندم..مامان با نگرانی و بابا با پوزخند نگام میکرد:درکل گفتم بدونی که پوستت و میکنم دور و بر دختر من بپلکی...بعدم تلفن و قطع کرد و با تهدید نگام کرد و گفت: فردا میخام ببرمت پزشکی قانونی تا ببینم هنوز دختری یا نه ...
پس فردا هم با سهیل میری برای آزمایش خون....
دستام مشت شدن و مامان شروع به اعتراض کرد که بابا رفت بیرون و مامانم غرغر کنان پشت سرش رفت.... اینطوری فایده ای نداره من نمیتونم با اون سهیل اشغال ازدواج کنم.... دیگه از اون آراد دختر باز اشغالم حالم بهم میخوره...
یهو فکری به ذهنم رسید..اره فرار میکنم...سریع از جام بلند شدم که درد بدی توی تنم پیچید...
در اتاق و قفل کردم و...
۳.۶k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.