the backward harsh world پارت12
#the_backward_harsh_world #پارت12
یویی
صبحونه رو آماده کردم رفتم سمت اتاق دخترا
من:لونا لونا
گیج و منگ با تاپ وشلوارک پوشیدع بود دراتاقش باز کرد
لونا:ها چیه آلان میام پایین
من:باشه
رفتم سمت اتاق یئون که یهو صداش ازپشت سرم شنیدم
یئون:بیدارم نیازی نیس بیدارم کنی سورن هم خودم بیدارش میکنم
من:باش هرجور مایلی
رفتم پایین دیدم میجو باز دارع تو سینک ظرف شویی دست وصورتشو میشوره آخ یعنی دلم میخواس خفش کنم یکی زدم پس کلش
من:حَیوان مگه دستشوریی نیس میایی اینجا هان
میجو:آی دردم گِرفت یویی
من:میزنم که دردت بیاد خِنگُولا
که سورن و یئون هم اومدن پایین سورن انگار نه انگار یه نیم تنه پوشیده بود بایع شلوارک کوتاهه بعداز خوردن صبحانه پاشدیم که آماده شیم
من:گردنت چیکار میکنی
سورن:خوب شده ردی نیس ازش
من:باشه راستی سورن
سورن:هُوم
من:مواظب این کارات باش
کلشو به معنی باشه تکون داد رفت اتاقش کت آبی ودامن مشکیمو با لباس سفیدمو پوشیدم تا دکمه وسطی رو نبستم گردنبدمو انداختم برو که بریمم
رفتم پایین همه آماده بودن سوار ماشین شدیم دم در شرکت پیاده شدیم
من:هیع اونجا رو همونان
میجو:اهمیت ندیم بریم توشرکت یاچی
یئون بدون اینکه بهشون نگاهی بکنه ازکنارشون رد و رفت مام تبعیت کردیم ازش رفتیم داخل شرکت
سورن:یویی بروبگو بیاد فرماندش تو اتاقم منتظرشم
من:باش
رفتم بیرون به سمتشون قدم برداشتم
من:فرمانده کی بود؟!
تهیونگ:هنوز نیومده چطور ؟
من:فضولیش به تو نیومده یک دوما مگه به خاطر اینکه ببینین قبول کردیم یانه نیومدین اینجا کوشش؟!
تهیونگ:امروز جلسه داشت من جانشین فرمانده هستم
من:دنبالم بیا فضول
تهیونگ اومد دنبالم بهم نگاهی کرد بهش زیرچشمی ته لقمه زدم به سمت اتاق سورن بردمش
من:خوب اینم اتاق رئیس
سرشو تکون داد به سمت اتاقم میرفتم
تهیونگ:قبلا خیلی بهتر بودی یویی
سرجام خشکم زد برگشتم که ببینم درست شنیدم یانه که در بسته شدش
اون منو میشناخت چرا من اون نمیشناختمش پس این کیه اصلا ولش همین که راجب کارامون ندونه کافیه براش آره در اتاقم باز کردم خیلی بدنم درد میکرد نمیدونم چرا یهو نگاهم به سیاهی دستم افتاد پوف هنوزم میبینمش خندم میگیره دختر بچه شیش ساله که توسط ارواح اذیت میشد این سیاهی هم نشونه تموم شدنش بود هع زندگی همه ماخنده دار بود خنده دار از نظر غمگین بودنش و تحمل کردنش بهترین زندگی رو بین ما میجو داشتش
یویی
صبحونه رو آماده کردم رفتم سمت اتاق دخترا
من:لونا لونا
گیج و منگ با تاپ وشلوارک پوشیدع بود دراتاقش باز کرد
لونا:ها چیه آلان میام پایین
من:باشه
رفتم سمت اتاق یئون که یهو صداش ازپشت سرم شنیدم
یئون:بیدارم نیازی نیس بیدارم کنی سورن هم خودم بیدارش میکنم
من:باش هرجور مایلی
رفتم پایین دیدم میجو باز دارع تو سینک ظرف شویی دست وصورتشو میشوره آخ یعنی دلم میخواس خفش کنم یکی زدم پس کلش
من:حَیوان مگه دستشوریی نیس میایی اینجا هان
میجو:آی دردم گِرفت یویی
من:میزنم که دردت بیاد خِنگُولا
که سورن و یئون هم اومدن پایین سورن انگار نه انگار یه نیم تنه پوشیده بود بایع شلوارک کوتاهه بعداز خوردن صبحانه پاشدیم که آماده شیم
من:گردنت چیکار میکنی
سورن:خوب شده ردی نیس ازش
من:باشه راستی سورن
سورن:هُوم
من:مواظب این کارات باش
کلشو به معنی باشه تکون داد رفت اتاقش کت آبی ودامن مشکیمو با لباس سفیدمو پوشیدم تا دکمه وسطی رو نبستم گردنبدمو انداختم برو که بریمم
رفتم پایین همه آماده بودن سوار ماشین شدیم دم در شرکت پیاده شدیم
من:هیع اونجا رو همونان
میجو:اهمیت ندیم بریم توشرکت یاچی
یئون بدون اینکه بهشون نگاهی بکنه ازکنارشون رد و رفت مام تبعیت کردیم ازش رفتیم داخل شرکت
سورن:یویی بروبگو بیاد فرماندش تو اتاقم منتظرشم
من:باش
رفتم بیرون به سمتشون قدم برداشتم
من:فرمانده کی بود؟!
تهیونگ:هنوز نیومده چطور ؟
من:فضولیش به تو نیومده یک دوما مگه به خاطر اینکه ببینین قبول کردیم یانه نیومدین اینجا کوشش؟!
تهیونگ:امروز جلسه داشت من جانشین فرمانده هستم
من:دنبالم بیا فضول
تهیونگ اومد دنبالم بهم نگاهی کرد بهش زیرچشمی ته لقمه زدم به سمت اتاق سورن بردمش
من:خوب اینم اتاق رئیس
سرشو تکون داد به سمت اتاقم میرفتم
تهیونگ:قبلا خیلی بهتر بودی یویی
سرجام خشکم زد برگشتم که ببینم درست شنیدم یانه که در بسته شدش
اون منو میشناخت چرا من اون نمیشناختمش پس این کیه اصلا ولش همین که راجب کارامون ندونه کافیه براش آره در اتاقم باز کردم خیلی بدنم درد میکرد نمیدونم چرا یهو نگاهم به سیاهی دستم افتاد پوف هنوزم میبینمش خندم میگیره دختر بچه شیش ساله که توسط ارواح اذیت میشد این سیاهی هم نشونه تموم شدنش بود هع زندگی همه ماخنده دار بود خنده دار از نظر غمگین بودنش و تحمل کردنش بهترین زندگی رو بین ما میجو داشتش
۶.۸k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.