the building infogyg پارت105
#the_building_infogyg #پارت105
می.هی
من:هان چی داری میگی
جرسا:درسته میگه میخواستم بهت بگم اما مگه گوش دادی تویک رگ فرشته روشنایی داری
من:یعنی میخوایی بگی من وبک میتونیم با با بک ازدواج کنم
جرسا:آره دختره کر
من:سورا آچا کجاست میخوام بدونم چطوری میدونست من کیم میخوام ببینمش آره
یهو چهره جرسا وسورا رفت توهم
من:چیشده بچه ها
سورا:آچا دا...ره..داره برمی گرده دنیایی خودتون به دنیایی آدما
به وضوح رنگم پرید کجا داره میرع بدون خداحافظی لباسامو پوشیدم دویدم پایین
سورا:می.هی می.هی وایستاااا وایستا
اون رفته فایده نداره
***///***///***///***
سوک
نمیدونم چرا چیشد که اینطوری شدش
جیهوپ:سوک بیا بریم وقتشه
من:چطوری بدون وجود دوستم ازدواج کنم چطوریی بدون کسی که مثل خواهرمه ازدواج کنم خیلی دوست دارم اما نمیتونم بدون اون انگار یچیزی کمه
جیهوپ:بلند شو لطفا سوک باید بریم
میدونستم نمیشه دستی به لباسم کشیدم و به سمت پایین رفتم نفسم باصدا بیرون میدادم به سمت جایگاه رفتیم
من:بااین دست غم هایت را کنار خواهم زد فنجانت خالی نمی ماند زیرا من نوشیدنیت خواهم بود
هوسوک هم همین جملات تکرار کرد لباش گذاشت رویی لبام همو بوسیدیم ازهم جدا شدیم وقتی کادو هارو باز کردم یه تاج بود که کنارش نامه بود
نویسنده:خیلی جذاب و نفسگیر شده بودی خواهری متاسفم زیاد نمیتونستم بمونم و باهات حرف بزنم اما این بدون که تو همه چیز من بودی و هستی خواهی بود همیشه حواسم بهت هس حتی اگه ازت دور باشم دوست تو آچا
اشکام میریخت اون بود اون کنارم بود امروز زیر لبم زمزمه کردم
من:ممنون آچا ممنون که به فکرم بودی
تاج رو گرفتم سمته هوسوک
من:هوسوک میزاریش رویی سرم
هوسوک:آهان چقدر قشنگه اما این ازکجا آوردی ؟ کی برات کادو آورده
لبخندی زدم رویی پنجه هایی پام بلند شدم لباش بوسیدم خندیدم
من:خواهرم برام آورده
به سمت در خروجی نگاهی کردم
هوسوک:پس تو مراسممون بود همین برات کافیه یانه خانوم من
من:کافیه برام
می.هی:بجبین من بچم چشماش سبز بشه تقصیر شماست هاااا کیک بهم نمیدین
می.هی
من:هان چی داری میگی
جرسا:درسته میگه میخواستم بهت بگم اما مگه گوش دادی تویک رگ فرشته روشنایی داری
من:یعنی میخوایی بگی من وبک میتونیم با با بک ازدواج کنم
جرسا:آره دختره کر
من:سورا آچا کجاست میخوام بدونم چطوری میدونست من کیم میخوام ببینمش آره
یهو چهره جرسا وسورا رفت توهم
من:چیشده بچه ها
سورا:آچا دا...ره..داره برمی گرده دنیایی خودتون به دنیایی آدما
به وضوح رنگم پرید کجا داره میرع بدون خداحافظی لباسامو پوشیدم دویدم پایین
سورا:می.هی می.هی وایستاااا وایستا
اون رفته فایده نداره
***///***///***///***
سوک
نمیدونم چرا چیشد که اینطوری شدش
جیهوپ:سوک بیا بریم وقتشه
من:چطوری بدون وجود دوستم ازدواج کنم چطوریی بدون کسی که مثل خواهرمه ازدواج کنم خیلی دوست دارم اما نمیتونم بدون اون انگار یچیزی کمه
جیهوپ:بلند شو لطفا سوک باید بریم
میدونستم نمیشه دستی به لباسم کشیدم و به سمت پایین رفتم نفسم باصدا بیرون میدادم به سمت جایگاه رفتیم
من:بااین دست غم هایت را کنار خواهم زد فنجانت خالی نمی ماند زیرا من نوشیدنیت خواهم بود
هوسوک هم همین جملات تکرار کرد لباش گذاشت رویی لبام همو بوسیدیم ازهم جدا شدیم وقتی کادو هارو باز کردم یه تاج بود که کنارش نامه بود
نویسنده:خیلی جذاب و نفسگیر شده بودی خواهری متاسفم زیاد نمیتونستم بمونم و باهات حرف بزنم اما این بدون که تو همه چیز من بودی و هستی خواهی بود همیشه حواسم بهت هس حتی اگه ازت دور باشم دوست تو آچا
اشکام میریخت اون بود اون کنارم بود امروز زیر لبم زمزمه کردم
من:ممنون آچا ممنون که به فکرم بودی
تاج رو گرفتم سمته هوسوک
من:هوسوک میزاریش رویی سرم
هوسوک:آهان چقدر قشنگه اما این ازکجا آوردی ؟ کی برات کادو آورده
لبخندی زدم رویی پنجه هایی پام بلند شدم لباش بوسیدم خندیدم
من:خواهرم برام آورده
به سمت در خروجی نگاهی کردم
هوسوک:پس تو مراسممون بود همین برات کافیه یانه خانوم من
من:کافیه برام
می.هی:بجبین من بچم چشماش سبز بشه تقصیر شماست هاااا کیک بهم نمیدین
۵.۰k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.