یک روز رویایی

پارت ۲۸🍷
یه دفعه چرخید سمتم و لباشو رو لبام گذاشت...فقط ت چشاش بستش خیره بودم..هیچ کاری نمیکرد فقط لباشو چسبونده بود ب لبم...در یه دفعه باز شد
جئون:چتونه صداتون تا با....(دهنش باز موند تا مارو ت این وضع دید)
هوانگ:چیشد....(اینم بعد بابای جونگ کوک اومد و باز هم دهنش باز مونده)
پشمای لیا ریخت دستشو جلو دهنش گذاشت...جونگ کوک ا لبام جدا شد و همینجوری ک ب لبام نگاه میکرد جواب فلیکس رو داد
جونگ کوک:خیالت راحت شد؟
فلیکس چوبو محکم کوبید زمین رفت از سالن بیرون
هوانگ:این جا چخبره؟ فلیکس کجا رفت
عموی جونگ کوکم رفت دنبال فلیکس..لیا هم دید اوضاع خطریه و بدو بدو رفت
جئون:احساس نمیکنید یکم ت نقشاتون فرو رفتید؟یا شایدم واقعن همو دوست دارین...اصن ب من چ هر غلطی دوست دارید بکنید فقط جونگ کوک قبل از ازدواج حاملش نمیکنیا..یچی ب اسم کاندوم افریده شده(بابام بابا های قدیم)
هرجوفتمون هم زمان ب اقای جئون نگاه کردیم
جئون:چیه خب مگه دروغ میگم...لاو ترکوندناتونم تموم کنید بیاید بالا میخایم بریم اسب سواری
بعد از سالن خارج شد..جونگ کوک یکم ازم فاصله گرفت
جونگ کوک:واقعن متاسفم
ا.ت:نمد چی بگم...ولی تونستیم فلیکسو ب خاک بمالیم..بزن قدش
دستمو با شادی بالا اوردم ک جونگ کوک تک خنده ای کرد و زد ب دستم..رفتیم بالا و جونگ کوک منو برد سمت استبل اسب ها
ا.ت:اینجا اسبم داره؟
عموی جونگ کوک از پشت سرمون اومد...داشت دستکش هاشو میپوشید
هوانگ:اره اسبای اینجا همش رام شدس...هر کدوم رو دوست داری سوار شو
ا.ت:نه بابا من بلد نیستم
همون لحظه بابای جونگ کوک اومد ک داشت کلاه ایمنیشو رو سرش محکم میکرد
جئون:جونگ کوک یادت میده...اون از بچگی اینجا اسب سواری یاد گرفته
ب جونگ کوک نگاه کردم
جونگ کوک:اره خب بلدم..بیا بریم لباساتو عوض کن بریم اسب سواری
رفتیم یه اتاق مخصوص عوض کردن لباس بود..لباسامونو ت اتاق پروش عوض کردیم(عکس لباسارو میزارم) و رفتیم سمت یکی از اسب ها..بردیمش سمت یه زمین خیلی بزرگ...جونگ کوک دستم رو گرفت و گذاشتم بالای اسب و خودش پشت سرم نشست و اروم شروع ب حرکت کرد
ا.ت:واو چقد خوبه...تا حالا سوار نشده بودم
جونگ کوک:میخای تند تر برم؟
ا.ت:نه نه اصلن
جونگ کوک:باشه بابا(با خنده)
اروم دور تا دور زمین رو دور زدیم
ا.ت:دیگ حالم داره بهم میخوره انقد بالا پایین میشه
جونگ کوک:خیل خب بیا پیاده شیم
اسب رو نگه داشت و اول خودش پیاده شد و بعد دستمو گرفت و اومدم پایین..سرم گیج میرفت برا همین نشستم رو چمن..جونگ کوک هم نشست کنار و ب اسمون بدون خورشید خیره شدیم...خورشید نبود ولی اسمون هنوز یکم روشن بود..اسمون رنگ ابی تیره داشت و ابر ها رنگ صورتی رنگ
ا‌.ت:اینجا واقعن قشنگه
جونگ کوک یه نگاهی بهم کرد
جونگ کوک:واقعن قشنگه
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
دیدگاه ها (۶۸)

یک روز رویایی

یک روز رویایی

یک روز رویایی

مافیای قدرتمند من فصل دوم پارت 36تهیونگ. فکر کنم اینه قرار د...

قلب یخیپارت ۱۷از زبان ا/ت:جونگ کوک: من به خودم افتخار میکنم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط