رمان ماهک پارت افتخاری 126
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_126
بعد از اینکه شام رو توی یکی از رستورانای خوب خوردیم برگشتیم خونه و چون دیگه اخر شب بود مستقیم به اتاق خواب رفتیم ارش بدون تعویض لباس رفت زیر پتو و من هم چراغ رو خاموش کردم و لباسامو تعویض کردم و خزیدم زیر پتو.
صدای ارش بلند شد:
+ بهتری ماهک؟
_ اره ممنون
+ اگر مشکلی داشتی یا حالت خوب نبود صدام کن ایرادی نداره
_ باشه...ممنون
+ شبت بخیر
_ شب خوش
صبح که از خواب بیدار شدم آرش رفته بود و ساعت 9 بود. هول از خواب بیدار شدم و به اشپز خونه رفتم. یه لیوان شیر و چند تا خرما خوردم و سریع به اتاق مطالعه رفتم.
تا ظهر مشغول خوندن بودم و با اومدن صدای در به اتاق خواب برگشتم چند لحظه ای بعد ارش هم اومد داخل اتاق خسته بنظر میرسید سلام کردم اونم اروم جوابمو داد.
در حال تعویض لباساش بود که ناخوداگاه نگاهم کشیده شد بهش هیکل ورزیده ای داشت خیره بودم بهش که تی شرتی تنش کرد و همزمان گفت تموم شدم.
با خجالت سرمو پایین انداختم که صداش بلند شد: انقدر از من رو نگیر ماهک...
باهم از در اتاق خارج شدیم و به اشپزخونه رفتیم. قورمه سبزی داشتیم خواستم صندلی روبروی ارش بنشینم که اشاره کرد به کنارش.
نشستم روی صندلی زیر لب زمزمه کرد: زن باید کنار شوهرش بنشینه نه صد متر اونور تر
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعد از ناهار به اتاق خواب رفتم و خابیدم روی تخت صدای پای ارش میومد خودمو زدم به خواب تا عمس العملشو ببینم.
صدای در اتاق اومد که هاکی از اومدنش بود. چند لحظه ای گذشت که تخت پایین رفت بااینکه حس میکردم ارش بهم نزدیکه اما هیچ اتفاقی نیفتاد وقتی زیر چشمی بهش نگاه کردم
دیدم خوابیده و ساعدشو روی چشماش گذاشته.
رفتارش خیلی عجیب شده یجوری شده اصلا، مراقبمه اما نیست، حواسش بهمه، اما نیست، بهم اهمیت میده اما نمیده، باهام خوبه اما نیست... واقعا نمیفهممش یجوری شده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بعد از اینکه شام رو توی یکی از رستورانای خوب خوردیم برگشتیم خونه و چون دیگه اخر شب بود مستقیم به اتاق خواب رفتیم ارش بدون تعویض لباس رفت زیر پتو و من هم چراغ رو خاموش کردم و لباسامو تعویض کردم و خزیدم زیر پتو.
صدای ارش بلند شد:
+ بهتری ماهک؟
_ اره ممنون
+ اگر مشکلی داشتی یا حالت خوب نبود صدام کن ایرادی نداره
_ باشه...ممنون
+ شبت بخیر
_ شب خوش
صبح که از خواب بیدار شدم آرش رفته بود و ساعت 9 بود. هول از خواب بیدار شدم و به اشپز خونه رفتم. یه لیوان شیر و چند تا خرما خوردم و سریع به اتاق مطالعه رفتم.
تا ظهر مشغول خوندن بودم و با اومدن صدای در به اتاق خواب برگشتم چند لحظه ای بعد ارش هم اومد داخل اتاق خسته بنظر میرسید سلام کردم اونم اروم جوابمو داد.
در حال تعویض لباساش بود که ناخوداگاه نگاهم کشیده شد بهش هیکل ورزیده ای داشت خیره بودم بهش که تی شرتی تنش کرد و همزمان گفت تموم شدم.
با خجالت سرمو پایین انداختم که صداش بلند شد: انقدر از من رو نگیر ماهک...
باهم از در اتاق خارج شدیم و به اشپزخونه رفتیم. قورمه سبزی داشتیم خواستم صندلی روبروی ارش بنشینم که اشاره کرد به کنارش.
نشستم روی صندلی زیر لب زمزمه کرد: زن باید کنار شوهرش بنشینه نه صد متر اونور تر
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعد از ناهار به اتاق خواب رفتم و خابیدم روی تخت صدای پای ارش میومد خودمو زدم به خواب تا عمس العملشو ببینم.
صدای در اتاق اومد که هاکی از اومدنش بود. چند لحظه ای گذشت که تخت پایین رفت بااینکه حس میکردم ارش بهم نزدیکه اما هیچ اتفاقی نیفتاد وقتی زیر چشمی بهش نگاه کردم
دیدم خوابیده و ساعدشو روی چشماش گذاشته.
رفتارش خیلی عجیب شده یجوری شده اصلا، مراقبمه اما نیست، حواسش بهمه، اما نیست، بهم اهمیت میده اما نمیده، باهام خوبه اما نیست... واقعا نمیفهممش یجوری شده.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۶۷.۸k
۲۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.