تکپارتی
#تکپارتی
***
**عنوان: کابوسهای شبانه**
ساعت از نیمهشب گذشته بود و من توی تختم چرخ میزدم. یه خواب بد دیده بودم؛ یه کابوس وحشتناک که قلبم رو به درد آورده بود. تو خواب، بنگچان رو گم کرده بودم. توی یه جنگل تاریک و ترسناک، هرچی صداش میزدم، جواب نمیداد.
با یه جیغ از خواب پریدم. قلبم تند تند میزد و تمام بدنم خیس عرق بود. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دیدم که توی تخت خودم هستم. بنگچان کنارم خوابیده بود؛ مثل یه فرشتهی مهربون.
آروم تکونش دادم. "چان... چان بیدار شو."
چشماش رو باز کرد و با نگرانی نگاهم کرد. "چی شده؟ حالت خوبه؟"
"یه خواب بد دیدم..." صدام میلرزید.
"چی دیدی؟" دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
"دیدم که تو رو گم کردم... توی یه جنگل تاریک..."
"هیس... تموم شد. من اینجام. پیشتم." موهام رو نوازش کرد و یه بوسه روی پیشونیم زد.
"میترسم..."
"نترس. من هیچوقت تنهات نمیذارم. همیشه کنارت میمونم."
بیشتر بهش چسبیدم و سعی کردم آروم بشم. بوی عطرش بهم آرامش میداد. حس میکردم که توی امنترین جای دنیا هستم.
"میخوای برات یه چیزی تعریف کنم تا خوابت ببره؟"
یه کم فکر کردم و گفتم: "آره... تعریف کن."
شروع کرد به تعریف کردن یه داستان بامزه از پشت صحنهی یکی از موزیک ویدیوهاشون. اونقدر خندهدار تعریف میکرد که کم کم خندهام گرفت و ترسم از بین رفت.
بعد از یه کم خندیدن، احساس کردم که پلکهام سنگین شده. بنگچان متوجه شد و گفت: "حالا دیگه بخواب. من مراقبتم."
چشمهام رو بستم و توی بغلش به خواب رفتم. این بار دیگه کابوس ندیدم. خواب دیدم که توی یه مزرعهی پر از گلهای رنگارنگ با بنگچان قدم میزنم و دست همدیگه رو گرفتیم.
صبح که بیدار شدم، حس بهتری داشتم. میدونستم که هر چقدر هم که زندگی سخت باشه، بنگچان همیشه کنارمه و من رو دوست داره. و این، بزرگترین دلگرمی دنیا بود.
اگه بد شد ببخشید
***
***
**عنوان: کابوسهای شبانه**
ساعت از نیمهشب گذشته بود و من توی تختم چرخ میزدم. یه خواب بد دیده بودم؛ یه کابوس وحشتناک که قلبم رو به درد آورده بود. تو خواب، بنگچان رو گم کرده بودم. توی یه جنگل تاریک و ترسناک، هرچی صداش میزدم، جواب نمیداد.
با یه جیغ از خواب پریدم. قلبم تند تند میزد و تمام بدنم خیس عرق بود. نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دیدم که توی تخت خودم هستم. بنگچان کنارم خوابیده بود؛ مثل یه فرشتهی مهربون.
آروم تکونش دادم. "چان... چان بیدار شو."
چشماش رو باز کرد و با نگرانی نگاهم کرد. "چی شده؟ حالت خوبه؟"
"یه خواب بد دیدم..." صدام میلرزید.
"چی دیدی؟" دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
"دیدم که تو رو گم کردم... توی یه جنگل تاریک..."
"هیس... تموم شد. من اینجام. پیشتم." موهام رو نوازش کرد و یه بوسه روی پیشونیم زد.
"میترسم..."
"نترس. من هیچوقت تنهات نمیذارم. همیشه کنارت میمونم."
بیشتر بهش چسبیدم و سعی کردم آروم بشم. بوی عطرش بهم آرامش میداد. حس میکردم که توی امنترین جای دنیا هستم.
"میخوای برات یه چیزی تعریف کنم تا خوابت ببره؟"
یه کم فکر کردم و گفتم: "آره... تعریف کن."
شروع کرد به تعریف کردن یه داستان بامزه از پشت صحنهی یکی از موزیک ویدیوهاشون. اونقدر خندهدار تعریف میکرد که کم کم خندهام گرفت و ترسم از بین رفت.
بعد از یه کم خندیدن، احساس کردم که پلکهام سنگین شده. بنگچان متوجه شد و گفت: "حالا دیگه بخواب. من مراقبتم."
چشمهام رو بستم و توی بغلش به خواب رفتم. این بار دیگه کابوس ندیدم. خواب دیدم که توی یه مزرعهی پر از گلهای رنگارنگ با بنگچان قدم میزنم و دست همدیگه رو گرفتیم.
صبح که بیدار شدم، حس بهتری داشتم. میدونستم که هر چقدر هم که زندگی سخت باشه، بنگچان همیشه کنارمه و من رو دوست داره. و این، بزرگترین دلگرمی دنیا بود.
اگه بد شد ببخشید
***
- ۶.۹k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط