تکپارتی
#تکپارتی
***
**عنوان: شب بیداری با طعم عشق**
ساعت ۴ صبح بود و من هنوز داشتم وول میخوردم. هیونجین، شوهرم، مثل یه فرشتهی بیگناه کنارم خوابیده بود، اما مگه میذاشت این بیخوابی لعنتی دست از سرم برداره؟
آروم چرخیدم سمتش و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم. خیلی کیوت خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم، ولی خب... بیخوابی هم شوخیبردار نیست!
یه کم دیگه وول خوردم و سعی کردم یه جوری بخوابم، ولی فایده نداشت. هیونجین یه کم تکون خورد و چشماش رو باز کرد.
"چی شده؟ خوابت نمیبره؟" صداش خوابآلود و آروم بود.
"نه... هر کاری میکنم خوابم نمیبره."
یه لبخند زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. "خب... چیکار کنیم که خوابت ببره؟"
"نمیدونم... شاید یه کم حرف بزنیم؟"
"حرف بزنیم؟ الان؟" یه کم متعجب شد. "مطمئنی؟ من خیلی خوابم میاد."
"میدونم... ببخشید... ولی خب چیکار کنم؟"
"باشه... چی میخوای بگی؟"
"هیچی... فقط... دلم برات تنگ شده بود."
خندید و من رو بیشتر به خودش فشار داد. "من که همینجام. بغلت کردم."
"میدونم... ولی خب... دلم یه چیز دیگهای میخواد."
"مثلا چی؟" شیطون نگاهم کرد.
"مثلا... یه کم شیطونی؟" یه لبخند شیطونتر زدم.
چشماش برق زد. "شیطونی؟ الان؟"
"آره... چرا که نه؟"
"خب... اگه اینطوریه... من حرفی ندارم."
و اینطوری شد که یه شب بیخوابی تبدیل شد به یه شب پر از خنده، عشق و شیطونیهای یواشکی. کی اهمیت میده که فردا صبح چقدر خسته خواهیم بود؟ مهم این بود که الان کنار هم بودیم و از هر لحظه لذت میبردیم.
بالاخره، بعد از کلی بازی و خنده، هر دو خسته و بیحال افتادیم روی تخت. من توی بغل هیونجین مچاله شده بودم و اون موهام رو نوازش میکرد. (چیه منحرف شدی🤣)
"حالا خوابت میاد؟"
"آره... خیلی زیاد."
"پس بخواب... منم همینجام."
چشمهام رو بستم و توی بغلش به خواب رفتم. یه خواب شیرین و آروم، پر از عشق و گرما. ممنون از اینکه بیخوابیهام رو قابلتحملتر میکنی، هیونجین.
***
***
**عنوان: شب بیداری با طعم عشق**
ساعت ۴ صبح بود و من هنوز داشتم وول میخوردم. هیونجین، شوهرم، مثل یه فرشتهی بیگناه کنارم خوابیده بود، اما مگه میذاشت این بیخوابی لعنتی دست از سرم برداره؟
آروم چرخیدم سمتش و موهاش رو از روی صورتش کنار زدم. خیلی کیوت خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم، ولی خب... بیخوابی هم شوخیبردار نیست!
یه کم دیگه وول خوردم و سعی کردم یه جوری بخوابم، ولی فایده نداشت. هیونجین یه کم تکون خورد و چشماش رو باز کرد.
"چی شده؟ خوابت نمیبره؟" صداش خوابآلود و آروم بود.
"نه... هر کاری میکنم خوابم نمیبره."
یه لبخند زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. "خب... چیکار کنیم که خوابت ببره؟"
"نمیدونم... شاید یه کم حرف بزنیم؟"
"حرف بزنیم؟ الان؟" یه کم متعجب شد. "مطمئنی؟ من خیلی خوابم میاد."
"میدونم... ببخشید... ولی خب چیکار کنم؟"
"باشه... چی میخوای بگی؟"
"هیچی... فقط... دلم برات تنگ شده بود."
خندید و من رو بیشتر به خودش فشار داد. "من که همینجام. بغلت کردم."
"میدونم... ولی خب... دلم یه چیز دیگهای میخواد."
"مثلا چی؟" شیطون نگاهم کرد.
"مثلا... یه کم شیطونی؟" یه لبخند شیطونتر زدم.
چشماش برق زد. "شیطونی؟ الان؟"
"آره... چرا که نه؟"
"خب... اگه اینطوریه... من حرفی ندارم."
و اینطوری شد که یه شب بیخوابی تبدیل شد به یه شب پر از خنده، عشق و شیطونیهای یواشکی. کی اهمیت میده که فردا صبح چقدر خسته خواهیم بود؟ مهم این بود که الان کنار هم بودیم و از هر لحظه لذت میبردیم.
بالاخره، بعد از کلی بازی و خنده، هر دو خسته و بیحال افتادیم روی تخت. من توی بغل هیونجین مچاله شده بودم و اون موهام رو نوازش میکرد. (چیه منحرف شدی🤣)
"حالا خوابت میاد؟"
"آره... خیلی زیاد."
"پس بخواب... منم همینجام."
چشمهام رو بستم و توی بغلش به خواب رفتم. یه خواب شیرین و آروم، پر از عشق و گرما. ممنون از اینکه بیخوابیهام رو قابلتحملتر میکنی، هیونجین.
***
- ۶.۹k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط