وقتی استادت بود۱۴
۹صبح...
چشمامو باز کردم و دیدم صبح شده...
اومدم بلند شم ....
که با تیری که زیر دلم کشید...
شوک بدی بهم وارد شد و چشمام پر اشک شد....
به خودم اومدم و یاد دیشب افتادم....
تنم هم لباس نبود....
تهیونگ کجاست....
دوباره همینطور دراز کشیدم رو تخت و از درد دلم شروع به اشک ریختن کردم!
۵دقیقه گذشت و دیدم تهیونگ اومد تو اتاق....
_سلام قشنگم....صبحت بخیر...
+سلام عزیزم....
اومد طرفم و پایین تخت زانو زد...
_چرا اشکات ریخته رو صورتت....چیزی شده قشنگم؟
+نه! اومدم بلند شم یادم نبود دلم درد میکنه....
_ای خدا....
اومد سمتم بغلم کرد و گونمو محکم بوسید....
_بریم حموم؟
+باشه....
_صبر کن ...
+نههه!
_چیه؟
+پتو رو بر ندار....
اومد نزدیک تر و تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه خندید.....
_من که...
+میدونم....
_ببین!تو حموم که نمیخوای لباس بپوشی....
+پسس...بزار خودم برم!
_لونا بسه....
تو دیشب قول دادی خجالت و بزاری کنار...
درسته؟
الانم میخوام کمکت کنم بلند شی....
+باشه!
پتو رو از روم برداشت و من با وحشت به پارچه زیرم که کلا خون بود مواجه شدم....
+ا...این!
_چی؟خونه دیگه!یه چیز عادیع....
بیا عزیزم...
دستشو گذاشت پشت کمرمو با یه دستش دستمو گرفت....
+تت...ته نمیتونم...(بغض)
_عیبی نداره عزیزم....الان خوب میشی!
+من....فلج شدمم؟گریع)
_نه بابا....لونا خوبی؟
+نخنددد(داد و گریه)
_باشه باشه...گریه نکن عزیزم...الان بلند شدی دیگه!
دستمو محکم بگیر....
دستشو گرفتم و با اون دردی که داشتم رفتیم حموم....
تهیونگ شلوار خودش هم در اورد و رفتیم داخل.....
تهیونگ ابو تنظیم کرد و کمک کرد من بشینم تو وان و بعد خودش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن دلم..._الان بهتری؟
+اوهوم....
_خب خوبه....
میخوای بخوابی؟
+اوهوم خوابم میاد....
_بریم بیرون بخوابیم...
+عههه نه!من میخوام اینجا تو بغل تو بخوابم!
_(میخنده بازو لونا رو گاز میگیره)
+آییی....نکنن
_بدنت تپلی و سفیدهه!میخوام همه جاتو گاز بگیرم...
+ی...یعنی من چاقم؟
_نهه!مگه من گفتم چاقی؟
کوچولو و بامزه ای!
و تهیونگ لونا رو بر میگردونه و رو سینه خودش میخوابونه....
(۲ ماه بعد)
۲ ماه گذشت و منم خونه ته زندگی میکنم و دانشگاه هم میرم...
ولی رابطمونو به کسی نگفتم!
من ساعت ۱ از دانشگاه تعطیل میشم اما تهیونگ تا ۱۰ شب دانشگاه میمونه....
الان ساعت ۸ شبه و شام گذاشتم....
یه دو ساعت دیگه آماده س....
۲ساعت بعد....
با صدای زنگ به سمت در دوییدم و بازش کردم...
+سلام عزیزم....خسته نباشی...
و بغلش کردم
_سلام.....
با رفتارش شوکه شدم...
یه سلام خشک و خالی داد و رفت داخل....
چی شده؟....
از پله ها رفتم بالا....
شد.....
چشمامو باز کردم و دیدم صبح شده...
اومدم بلند شم ....
که با تیری که زیر دلم کشید...
شوک بدی بهم وارد شد و چشمام پر اشک شد....
به خودم اومدم و یاد دیشب افتادم....
تنم هم لباس نبود....
تهیونگ کجاست....
دوباره همینطور دراز کشیدم رو تخت و از درد دلم شروع به اشک ریختن کردم!
۵دقیقه گذشت و دیدم تهیونگ اومد تو اتاق....
_سلام قشنگم....صبحت بخیر...
+سلام عزیزم....
اومد طرفم و پایین تخت زانو زد...
_چرا اشکات ریخته رو صورتت....چیزی شده قشنگم؟
+نه! اومدم بلند شم یادم نبود دلم درد میکنه....
_ای خدا....
اومد سمتم بغلم کرد و گونمو محکم بوسید....
_بریم حموم؟
+باشه....
_صبر کن ...
+نههه!
_چیه؟
+پتو رو بر ندار....
اومد نزدیک تر و تو چشمام زل زد و بعد چند ثانیه خندید.....
_من که...
+میدونم....
_ببین!تو حموم که نمیخوای لباس بپوشی....
+پسس...بزار خودم برم!
_لونا بسه....
تو دیشب قول دادی خجالت و بزاری کنار...
درسته؟
الانم میخوام کمکت کنم بلند شی....
+باشه!
پتو رو از روم برداشت و من با وحشت به پارچه زیرم که کلا خون بود مواجه شدم....
+ا...این!
_چی؟خونه دیگه!یه چیز عادیع....
بیا عزیزم...
دستشو گذاشت پشت کمرمو با یه دستش دستمو گرفت....
+تت...ته نمیتونم...(بغض)
_عیبی نداره عزیزم....الان خوب میشی!
+من....فلج شدمم؟گریع)
_نه بابا....لونا خوبی؟
+نخنددد(داد و گریه)
_باشه باشه...گریه نکن عزیزم...الان بلند شدی دیگه!
دستمو محکم بگیر....
دستشو گرفتم و با اون دردی که داشتم رفتیم حموم....
تهیونگ شلوار خودش هم در اورد و رفتیم داخل.....
تهیونگ ابو تنظیم کرد و کمک کرد من بشینم تو وان و بعد خودش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن دلم..._الان بهتری؟
+اوهوم....
_خب خوبه....
میخوای بخوابی؟
+اوهوم خوابم میاد....
_بریم بیرون بخوابیم...
+عههه نه!من میخوام اینجا تو بغل تو بخوابم!
_(میخنده بازو لونا رو گاز میگیره)
+آییی....نکنن
_بدنت تپلی و سفیدهه!میخوام همه جاتو گاز بگیرم...
+ی...یعنی من چاقم؟
_نهه!مگه من گفتم چاقی؟
کوچولو و بامزه ای!
و تهیونگ لونا رو بر میگردونه و رو سینه خودش میخوابونه....
(۲ ماه بعد)
۲ ماه گذشت و منم خونه ته زندگی میکنم و دانشگاه هم میرم...
ولی رابطمونو به کسی نگفتم!
من ساعت ۱ از دانشگاه تعطیل میشم اما تهیونگ تا ۱۰ شب دانشگاه میمونه....
الان ساعت ۸ شبه و شام گذاشتم....
یه دو ساعت دیگه آماده س....
۲ساعت بعد....
با صدای زنگ به سمت در دوییدم و بازش کردم...
+سلام عزیزم....خسته نباشی...
و بغلش کردم
_سلام.....
با رفتارش شوکه شدم...
یه سلام خشک و خالی داد و رفت داخل....
چی شده؟....
از پله ها رفتم بالا....
شد.....
۳۱.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.