رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:18
#سحر
همینطوری فقط داشتم می دویدم نمیدونستم کجا میرم و برای چی میرم و رفتم روی نیمکت پارک و تکیه دادم
و با خودم حرف میزدم
خب آخه یعنی چی؟من هر کاری کردم تا بتونم به ارسلان برسم و کل عمرم صرف این شد اما....اما....اما حالا دیانا اومده و ارسلان من رو برده؟
من موقعی که بچه بودم کل تلاشم کردم که ارسلان برسم حتی توی بچگی
به پدر و مادرم گفتم من رو برسونن
اونا هم پیش خوانواده ارسلان درمورد من حرف میزدن و ازدواج من با ارسلان
ولی خوانواده ارسلان کاملا مخالف بودن
منم چون مخالف بودم یه روز که دقیقا شب بود رفتم مامان بابای ارسلان و بهشون گفتم یا
منو به ارسلان میرسونی یا می کشمتون
اونا هم گفتن تو نمیتونی هیچ کاری کنی و ماهم صلاح بچمون رو می خوایم و به تو ربطی نداره و گوه خوری نکن لطفا
و منم با آدمایی که داشتم چند روز بعدش رفتم مامان و بابای ارسلان و رو گشتم اما اگه ارسلان بفهمه قطعا منو میکشه چون خوانوادش برای ارسلان خیلی مهم بود
من باید یه کاری میکردم...
#ارسلان
ساعت ۲۰:۴۷ دقیقه که شد همه رسیدن و همه در حال تعریف کردن بودیم که
محراب:ارسلان چی میخواستین بهمون بگین
دیانا:بعد شام میگیم
متین:بچه ها نمیاین یه دست فیفا بزنیم؟
رضا:نه تروخدا حال ندارم
ارسلان:حالا بیا تو
رضا:باشه
و رفتیم فیفا زدیم
#نیکا
با بچه ها در حالا حرف زدن بودیم که
دیانا:بچه ها جدی یه روز بریم پارکی جایی بعدشم رستوران
مهشاد:اره ولی کی؟
دیانا:ببینین شما شب اینجا بمونین فردا همه باهم میریم
پانیذ:نه بابا مزاحم میشیم
نیکا:مزاحم چیه مراحمیم
مهشاد:باشه بذار به پسرا بگیم حداقل
نیکا:پسرا ما میخوایم شب اینجا بمونیم فردا از صبح تا شب اینجاییم
محراب:اره دیگه خونه خودمونه
دیانا:عزیزم راحتی؟
محراب:خیلی
نیکا:محراب جا خشک کرده😂😂
حمایتتت
part:18
#سحر
همینطوری فقط داشتم می دویدم نمیدونستم کجا میرم و برای چی میرم و رفتم روی نیمکت پارک و تکیه دادم
و با خودم حرف میزدم
خب آخه یعنی چی؟من هر کاری کردم تا بتونم به ارسلان برسم و کل عمرم صرف این شد اما....اما....اما حالا دیانا اومده و ارسلان من رو برده؟
من موقعی که بچه بودم کل تلاشم کردم که ارسلان برسم حتی توی بچگی
به پدر و مادرم گفتم من رو برسونن
اونا هم پیش خوانواده ارسلان درمورد من حرف میزدن و ازدواج من با ارسلان
ولی خوانواده ارسلان کاملا مخالف بودن
منم چون مخالف بودم یه روز که دقیقا شب بود رفتم مامان بابای ارسلان و بهشون گفتم یا
منو به ارسلان میرسونی یا می کشمتون
اونا هم گفتن تو نمیتونی هیچ کاری کنی و ماهم صلاح بچمون رو می خوایم و به تو ربطی نداره و گوه خوری نکن لطفا
و منم با آدمایی که داشتم چند روز بعدش رفتم مامان و بابای ارسلان و رو گشتم اما اگه ارسلان بفهمه قطعا منو میکشه چون خوانوادش برای ارسلان خیلی مهم بود
من باید یه کاری میکردم...
#ارسلان
ساعت ۲۰:۴۷ دقیقه که شد همه رسیدن و همه در حال تعریف کردن بودیم که
محراب:ارسلان چی میخواستین بهمون بگین
دیانا:بعد شام میگیم
متین:بچه ها نمیاین یه دست فیفا بزنیم؟
رضا:نه تروخدا حال ندارم
ارسلان:حالا بیا تو
رضا:باشه
و رفتیم فیفا زدیم
#نیکا
با بچه ها در حالا حرف زدن بودیم که
دیانا:بچه ها جدی یه روز بریم پارکی جایی بعدشم رستوران
مهشاد:اره ولی کی؟
دیانا:ببینین شما شب اینجا بمونین فردا همه باهم میریم
پانیذ:نه بابا مزاحم میشیم
نیکا:مزاحم چیه مراحمیم
مهشاد:باشه بذار به پسرا بگیم حداقل
نیکا:پسرا ما میخوایم شب اینجا بمونیم فردا از صبح تا شب اینجاییم
محراب:اره دیگه خونه خودمونه
دیانا:عزیزم راحتی؟
محراب:خیلی
نیکا:محراب جا خشک کرده😂😂
حمایتتت
۵.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.