PT10
PT10
ماریا ویو
بلند شدیم رفتیم خودشو با مشروب خفه کرد میخواستم ببرمش نزاشت یه دختر دیگه وارد عمارت شد دختره:عشقم کوک:کی بود اومد منو حول داد اونور دختره:تو دیگه کی من:تو کی دختره:دوست دخترشم کوک:عا جنی بردش تو چرا باید برام مهم باشه ازشم بعید نیست رفتم تو آجوما:دخترم خوبی من:خوبم آجوما منو برد تو اتاق لباس عوض کردم فردا صبح بود که با صدایه داد و بیداد کوک از خواب پریدم رفتم بیرون دیدم همون دختره رو انداخته بیرون کوک:ما باهم کات کرده بودیم یادته یادته چیکار کردی باهام برو سراغ همون مرتیکه ای که منو بهش فروختی جنی:کوک برات توضیح میدم الان بیدار شدی هنوز زیاد خوب نیستی کوک:گفتم برو گمشو بیرون رفتم سمتش من:جونگ کوک آروم باش کوک:آروم نمیشم باید بره بیرون من:باشه میره خودم میبرمش رفتم بازوشو گرفتم من:که دروغ میگی بیا ببینم جنی:تو دخالت نکن من:میکنمخوبشم میکنم بردمش سمت پله ها جونگ کوکم اومد کوک:دیگه اینجا پیدات نمیشه جنی:کوک عشقم منو هنوز دوست دارم کوک:دروغگو کو گردنبندی که بهت دادم جنی:خو خونس کوک:میدونستم خواست ببرتش که من رفتم عقب اصلا هواسم نبود من:جونگ کوککک همون موقع جونگ کوک منم دید دارم میوفتم سریع اومد طرفم دستمو گرفت کشوندم خودشم باهام اومد از پله ها افتادیم تو بغل جونگ کوک بودم نگاش کردم چشماشو باز کرد کوک:ماریا خوبی من:وایی کمرم بلندم کرد جنی اومد کوک:عوضی بادیگاردارو صدا کرد اومدن بردنش بیرون من:تو دوست دختر داشتی کوک:نداشتم من و اون یک هفته پیش باهم کات کردیم بخاطر خیانتش به من من:بهت خیانت کرد کوک:آره اون باعث شد در قلبمو رو هرکسی ببندم چون اعتماد ندارم به کسی ب ب آه چرا نمی تونم بگم ببخشید تو رم بیدار کردم بردتم تو اتاق و خوابوندم و رفت بیرون چرا احساس خوشحالی داشتم خوب جدا شده دیگه دوباره خوابیدم بیدار شدم دیدم ساعت ۱۲ من انقدر خوابیده بودم دیدم کوک با عصبانیت تمام اومد و رفت تو اتاقش همه وسایلارو شکوند رفتم تو اتاقش مثل اینکه دستشم زخمی کرده بود رو زمین نشسته بود
ماریا ویو
بلند شدیم رفتیم خودشو با مشروب خفه کرد میخواستم ببرمش نزاشت یه دختر دیگه وارد عمارت شد دختره:عشقم کوک:کی بود اومد منو حول داد اونور دختره:تو دیگه کی من:تو کی دختره:دوست دخترشم کوک:عا جنی بردش تو چرا باید برام مهم باشه ازشم بعید نیست رفتم تو آجوما:دخترم خوبی من:خوبم آجوما منو برد تو اتاق لباس عوض کردم فردا صبح بود که با صدایه داد و بیداد کوک از خواب پریدم رفتم بیرون دیدم همون دختره رو انداخته بیرون کوک:ما باهم کات کرده بودیم یادته یادته چیکار کردی باهام برو سراغ همون مرتیکه ای که منو بهش فروختی جنی:کوک برات توضیح میدم الان بیدار شدی هنوز زیاد خوب نیستی کوک:گفتم برو گمشو بیرون رفتم سمتش من:جونگ کوک آروم باش کوک:آروم نمیشم باید بره بیرون من:باشه میره خودم میبرمش رفتم بازوشو گرفتم من:که دروغ میگی بیا ببینم جنی:تو دخالت نکن من:میکنمخوبشم میکنم بردمش سمت پله ها جونگ کوکم اومد کوک:دیگه اینجا پیدات نمیشه جنی:کوک عشقم منو هنوز دوست دارم کوک:دروغگو کو گردنبندی که بهت دادم جنی:خو خونس کوک:میدونستم خواست ببرتش که من رفتم عقب اصلا هواسم نبود من:جونگ کوککک همون موقع جونگ کوک منم دید دارم میوفتم سریع اومد طرفم دستمو گرفت کشوندم خودشم باهام اومد از پله ها افتادیم تو بغل جونگ کوک بودم نگاش کردم چشماشو باز کرد کوک:ماریا خوبی من:وایی کمرم بلندم کرد جنی اومد کوک:عوضی بادیگاردارو صدا کرد اومدن بردنش بیرون من:تو دوست دختر داشتی کوک:نداشتم من و اون یک هفته پیش باهم کات کردیم بخاطر خیانتش به من من:بهت خیانت کرد کوک:آره اون باعث شد در قلبمو رو هرکسی ببندم چون اعتماد ندارم به کسی ب ب آه چرا نمی تونم بگم ببخشید تو رم بیدار کردم بردتم تو اتاق و خوابوندم و رفت بیرون چرا احساس خوشحالی داشتم خوب جدا شده دیگه دوباره خوابیدم بیدار شدم دیدم ساعت ۱۲ من انقدر خوابیده بودم دیدم کوک با عصبانیت تمام اومد و رفت تو اتاقش همه وسایلارو شکوند رفتم تو اتاقش مثل اینکه دستشم زخمی کرده بود رو زمین نشسته بود
۵۵.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.