از وقتی فهمیدم که...
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت21
با خستگی روی مبل ولو شدم...
تازه رسیده بودیم سئول داشتم از خستگی جون میدادم پسرا هرکدوم یه طرف افتاده بودن
اومدم حرفی بزنم که زنگ در خورد
جین رفت دم در از آیفون نگاه کرد
_پستچی هست
درو باز کرد بعد از گرفتن پاکت اومد داخل
گفت:فکر کنم عکسه..
پاکتو باز کرد و عکسا رو در آورد
با بهت یه نگاه به عکسا کرد و یه نگاه به من کرد...
_ای..این چیه؟
با داد گفت:سوجی حرف بزنننن خب این عکسا چیههه؟
با چشمای گرد نگاش کردم!
عکسا رو پرت کرد روی میز و با داد گفت:اینا چیهههه
یا امام حسین این منم
یه عکس بود که من لخ*ت توی بغل یه پسر نشسته بودم درحال ماچیدن
همشون با عصبانیت نگام کردن جیمین اومد سمتم و هلم داد و داد زد:اینا چیه..این عکسا چی میگن..چرا از اعتماد ما سواستفاده کردی؟
+ب..به خدا فتوشاپه م..من اصلا از کنار شما تکون نخوردم...جو..نگ جونگ کوک حرف بزن من اصلا از کنار تو تکون نخوردم همش پیشت بودم
رفتم کنارش و یقشو گرفتم:دِ یه حرفی بزن بگو این عکسا فتوشاپه بگو من نیستم...یه حرفی بزن
احساس کردم برق از سرم پرید دستمو گذاشتم روی لپ سمت راستم
عقب عقب رفتم همینجور که داشتم میرفتم عقب گفتم:ی..یه روز می..میفهمید که...چه قضاوت بدی کردین..اون..اون روز دیگه ..دیگه منو نمیبینید...
چمدونی که هنوز باز نکرده بودمو ورداشتم زدم بیرون
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
#پارت21
با خستگی روی مبل ولو شدم...
تازه رسیده بودیم سئول داشتم از خستگی جون میدادم پسرا هرکدوم یه طرف افتاده بودن
اومدم حرفی بزنم که زنگ در خورد
جین رفت دم در از آیفون نگاه کرد
_پستچی هست
درو باز کرد بعد از گرفتن پاکت اومد داخل
گفت:فکر کنم عکسه..
پاکتو باز کرد و عکسا رو در آورد
با بهت یه نگاه به عکسا کرد و یه نگاه به من کرد...
_ای..این چیه؟
با داد گفت:سوجی حرف بزنننن خب این عکسا چیههه؟
با چشمای گرد نگاش کردم!
عکسا رو پرت کرد روی میز و با داد گفت:اینا چیهههه
یا امام حسین این منم
یه عکس بود که من لخ*ت توی بغل یه پسر نشسته بودم درحال ماچیدن
همشون با عصبانیت نگام کردن جیمین اومد سمتم و هلم داد و داد زد:اینا چیه..این عکسا چی میگن..چرا از اعتماد ما سواستفاده کردی؟
+ب..به خدا فتوشاپه م..من اصلا از کنار شما تکون نخوردم...جو..نگ جونگ کوک حرف بزن من اصلا از کنار تو تکون نخوردم همش پیشت بودم
رفتم کنارش و یقشو گرفتم:دِ یه حرفی بزن بگو این عکسا فتوشاپه بگو من نیستم...یه حرفی بزن
احساس کردم برق از سرم پرید دستمو گذاشتم روی لپ سمت راستم
عقب عقب رفتم همینجور که داشتم میرفتم عقب گفتم:ی..یه روز می..میفهمید که...چه قضاوت بدی کردین..اون..اون روز دیگه ..دیگه منو نمیبینید...
چمدونی که هنوز باز نکرده بودمو ورداشتم زدم بیرون
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
۱۰.۵k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.