پدر خوانده پارت ۷
سریع بلند شد از روم
کوک:چی میخواستی؟
ات:چمدونم اون بالاس دستم بهش نمیرسه
کوک:خب بهم میگفتی برات میآوردم
ات:عام ببخشید
کوک:اشکال نداره چیز دیگه ای نمیخوای؟
ات:اوم نه مرسی
کوک:باشه پس من میرم
×پرش زمانی(فردا صبح)
ویو ات: ۳۰ دقیقه دیکه پرواز داریم خیلی هیجان زدم نیم تنه راه راهی(گذاشتم) با شلوارک لی آبی کوتاه انتخاب کردم و پوشیدم ساکم رو یبار چک کردم و داشتم میبردم که بابا از دستم گرفتش
ویو کوک: لباس مشکی نخی لش با شلوار لی آبیم رو پوشیدم(گذاشتم) و ساک خودم و ات رو بردم توی حیاط که دیدم یونا اومده بود ساک اونم گرفتم و گذاشتم عقب ماشین و تا فرودگاه روندم ... سوار هواپیما شدیم من بین یونا و ات نشسته بودم...
کوک:ات بگیر بخواب تا استانبول ۵ ساعت راه هست
ات:خوابم نمیاد
کوک:باید بیاد*خنده*
ات:خرگوشی*لبخند دندون نما*
کوک:باز گفت وسط هواپیما تنبیه کنم؟
یونا:وایسا ببینم تنبیه هم میکنی؟
کوک:اوهوم
یونا:واو خیلی عوض شدی فقد چند سال نبودم
ات:باشه میخوابم ولی تنبیه نباشه؟
کوک:قبوله آتش بس*خنده*
ات:اول قول بده
کوک:قول
ات:منم نمیخوابم*خنده*
کوک:ات*عصبی*
ات:حیحی*خنده*
یونا:هی کوک آروم باش چته*خنده*
کوک:هوف هیچی
ویو کوک:داشتم با یونا حرف میزدم که یه چیزی افتاد روی شونم دیدم ات روی شونم خوابش برده، جای سرشو درست کردم و یکم بهش نگاه کردم
یونا:کوک حواست کجاست؟
کوک:ها هیچی چی داشتی میگفتی
یونا: میگم ات، همون دختری نیست که...
کوک:آره همونه
یونا:خب میگم...اذیت نمیشی؟
کوک:نه دیگه بعد ۴ سال زندگی باهاش عادت دارم
یونا:خب هنوز قضیه مادر و پدرش رو بهش نگفتی؟
کوک:نه راستش میترسم
یونا:هی اگه بهش نگی دلخوری بیشتری به وجود میاد و اون هر روز بهش بیشتر از قبل سخت میگذره سعی کن توی این مدت که با همیم بهش بگی من پشتتم
(و دست کوک اعظم رو میگیره و کوک هم دستشو میگیره عووووووقققق)
×پرش زمانی( بعد از رسیدن به استانبول )
ویو کوک: خواستم ات رو بیدار کنم ولی دلم نیومد
اسلاید دوم استایل ات
اسلاید سوم استایل یونا
اسلاید آخر استایل کوک
پارت های آینده هیجانی هست شرایط رو برسونید حیحی ما رفتیم
۴۰ تا لایک ۵۰ تا کامنت
کوک:چی میخواستی؟
ات:چمدونم اون بالاس دستم بهش نمیرسه
کوک:خب بهم میگفتی برات میآوردم
ات:عام ببخشید
کوک:اشکال نداره چیز دیگه ای نمیخوای؟
ات:اوم نه مرسی
کوک:باشه پس من میرم
×پرش زمانی(فردا صبح)
ویو ات: ۳۰ دقیقه دیکه پرواز داریم خیلی هیجان زدم نیم تنه راه راهی(گذاشتم) با شلوارک لی آبی کوتاه انتخاب کردم و پوشیدم ساکم رو یبار چک کردم و داشتم میبردم که بابا از دستم گرفتش
ویو کوک: لباس مشکی نخی لش با شلوار لی آبیم رو پوشیدم(گذاشتم) و ساک خودم و ات رو بردم توی حیاط که دیدم یونا اومده بود ساک اونم گرفتم و گذاشتم عقب ماشین و تا فرودگاه روندم ... سوار هواپیما شدیم من بین یونا و ات نشسته بودم...
کوک:ات بگیر بخواب تا استانبول ۵ ساعت راه هست
ات:خوابم نمیاد
کوک:باید بیاد*خنده*
ات:خرگوشی*لبخند دندون نما*
کوک:باز گفت وسط هواپیما تنبیه کنم؟
یونا:وایسا ببینم تنبیه هم میکنی؟
کوک:اوهوم
یونا:واو خیلی عوض شدی فقد چند سال نبودم
ات:باشه میخوابم ولی تنبیه نباشه؟
کوک:قبوله آتش بس*خنده*
ات:اول قول بده
کوک:قول
ات:منم نمیخوابم*خنده*
کوک:ات*عصبی*
ات:حیحی*خنده*
یونا:هی کوک آروم باش چته*خنده*
کوک:هوف هیچی
ویو کوک:داشتم با یونا حرف میزدم که یه چیزی افتاد روی شونم دیدم ات روی شونم خوابش برده، جای سرشو درست کردم و یکم بهش نگاه کردم
یونا:کوک حواست کجاست؟
کوک:ها هیچی چی داشتی میگفتی
یونا: میگم ات، همون دختری نیست که...
کوک:آره همونه
یونا:خب میگم...اذیت نمیشی؟
کوک:نه دیگه بعد ۴ سال زندگی باهاش عادت دارم
یونا:خب هنوز قضیه مادر و پدرش رو بهش نگفتی؟
کوک:نه راستش میترسم
یونا:هی اگه بهش نگی دلخوری بیشتری به وجود میاد و اون هر روز بهش بیشتر از قبل سخت میگذره سعی کن توی این مدت که با همیم بهش بگی من پشتتم
(و دست کوک اعظم رو میگیره و کوک هم دستشو میگیره عووووووقققق)
×پرش زمانی( بعد از رسیدن به استانبول )
ویو کوک: خواستم ات رو بیدار کنم ولی دلم نیومد
اسلاید دوم استایل ات
اسلاید سوم استایل یونا
اسلاید آخر استایل کوک
پارت های آینده هیجانی هست شرایط رو برسونید حیحی ما رفتیم
۴۰ تا لایک ۵۰ تا کامنت
۴۸.۰k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.