عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟸"
ببخشید بچه ها مدرسه بودم
ا/ت : رفتم لباس خرید و از اونجا رفتم ارایشگاه و خودم و اماده کردم و رفتم مهمونی
وارد مهمونی شدم خیلی بزرگگگگ بود لباسم یک نمه کوتاه بود داشتم دنبال جونگ کوک میگشتم
که دیدم کنار یک میز نشسته رفتم کنارش
جونگ کوک : ا/ت خیلیییی خوشگل شده بود لعنتی
امد کنار من
ا/ت : واووو اقای جونگ کوک خوشتیپ کردین
جونگ کوک : ممنون
ا/ت : رباط
جونگ کوک : چیزی گفتی
ا/ت : نه
چند دقیقه گذشت که یک پسر خوشتیپ امد کنارمون و جونگ کوک و بغل کردم و........
ا/ت : ایشون کین؟ معرفی نمیکنی
جونگ کوک : اه این داداشمه خارج بود امروز برگشته
ا/ت : اها سلام من ا/ت هستم
تهیونگ : خوش بختم
ا/ت : حوصلم سر رفته بود کوک داشت با داداشش زر میزد
ا/ت : کوک حوصلم سر رفته
کوک : چیکار کنم
ا/ت : هیچ
داشتم دور و بر و نگاه میکردم که چشمم خورد به یک دختر که تقریبا هم سن خودم بود و تنها نشسته بود
رفتم کنارش
ا/ت : سلام من ا/ت هستم
..... : سلام من لیا هستم
ا/ت : تو هم حوصلت سر رفته تنهایی بیا دوست بشیم من ا/ت هستم
بیا : باشه چند سالته
ا/ت : 20
لیا : منم 21 سالمه
ا/ت : اوه خوبه خوب......
خلاصه منم دوست پیدا کردم
جونگ کوک : داشتم با تهیونگ حرف میزدم که دیدم ا/ت نیسته نگاه دور و بر کردم دیدم ا/ت با یک دختر داره حرف میزنه و میخنده خیلیم خوشحاله پس بیخیالش شدم
تهیونگ : داداش جرایان ا/ت چیه
جونگ کوک : خوب....... همه داستان و میگه
تهیونگ : عجب
جونگ کوک :ساعت ۱ شب شد رفتم پیش ا/ت بریم خونه
ا/ت : باش بریم لیا صبح بیایا
لیا : باشه عزیزم خدافظ
سوار ماشین شدیم و با جونگ کوک رفتیم خونه
جونگ کوک : چه زود دوست پیدا کردی
ا/ت : ماییم دیگه
صبح شد موهام و شونه کردم تاپ و شلوارمم پوشیدم و رفتم پایین و.......
ادامه دارد.....
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟸"
ببخشید بچه ها مدرسه بودم
ا/ت : رفتم لباس خرید و از اونجا رفتم ارایشگاه و خودم و اماده کردم و رفتم مهمونی
وارد مهمونی شدم خیلی بزرگگگگ بود لباسم یک نمه کوتاه بود داشتم دنبال جونگ کوک میگشتم
که دیدم کنار یک میز نشسته رفتم کنارش
جونگ کوک : ا/ت خیلیییی خوشگل شده بود لعنتی
امد کنار من
ا/ت : واووو اقای جونگ کوک خوشتیپ کردین
جونگ کوک : ممنون
ا/ت : رباط
جونگ کوک : چیزی گفتی
ا/ت : نه
چند دقیقه گذشت که یک پسر خوشتیپ امد کنارمون و جونگ کوک و بغل کردم و........
ا/ت : ایشون کین؟ معرفی نمیکنی
جونگ کوک : اه این داداشمه خارج بود امروز برگشته
ا/ت : اها سلام من ا/ت هستم
تهیونگ : خوش بختم
ا/ت : حوصلم سر رفته بود کوک داشت با داداشش زر میزد
ا/ت : کوک حوصلم سر رفته
کوک : چیکار کنم
ا/ت : هیچ
داشتم دور و بر و نگاه میکردم که چشمم خورد به یک دختر که تقریبا هم سن خودم بود و تنها نشسته بود
رفتم کنارش
ا/ت : سلام من ا/ت هستم
..... : سلام من لیا هستم
ا/ت : تو هم حوصلت سر رفته تنهایی بیا دوست بشیم من ا/ت هستم
بیا : باشه چند سالته
ا/ت : 20
لیا : منم 21 سالمه
ا/ت : اوه خوبه خوب......
خلاصه منم دوست پیدا کردم
جونگ کوک : داشتم با تهیونگ حرف میزدم که دیدم ا/ت نیسته نگاه دور و بر کردم دیدم ا/ت با یک دختر داره حرف میزنه و میخنده خیلیم خوشحاله پس بیخیالش شدم
تهیونگ : داداش جرایان ا/ت چیه
جونگ کوک : خوب....... همه داستان و میگه
تهیونگ : عجب
جونگ کوک :ساعت ۱ شب شد رفتم پیش ا/ت بریم خونه
ا/ت : باش بریم لیا صبح بیایا
لیا : باشه عزیزم خدافظ
سوار ماشین شدیم و با جونگ کوک رفتیم خونه
جونگ کوک : چه زود دوست پیدا کردی
ا/ت : ماییم دیگه
صبح شد موهام و شونه کردم تاپ و شلوارمم پوشیدم و رفتم پایین و.......
ادامه دارد.....
۱۲۷.۹k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.