بازمانده
بازمانده
فصل دو' پارت ۱۵'
سرش رو بالا پایین تکون داد. دست بهکار شدم... با اینکه با چاقو سخت بود تا استخوانی رو بشکنیم و یا دستی رو قطع کنم بالاخره موفق شدم.
با همون دستمال که دهنش گذاشته بودیم، روی زخمش رو پوشوندم.
برای درد زیاد، بدنش خیس عرق بود و تو حالت گیجی سر میکرد.
باطری آب که به همراهمان بود رو به یوری دادم تا صورتش رو خیس کنه و بزاره تا مقداری آب بنوشه.
هوا در تونل سرد و مرطوب بود. صدای قطرات آب که از سقف چکه میکردند، در سکوت سنگین فضا طنین میانداخت. هر قدم که برمیداشتیم، صدای خشخش کفشهایمان روی زمین فلزی و خاکی، به گوش میرسید. تهیونگ، با دستش که حالا بانداژ شده بود، تلاش میکرد خودش رو سرپا نگه دارد، اما درد و ضعف در چشمانش موج میزد.
نامجون با نگاهی نگران به تهیونگ گفت: باید سریعتر حرکت کنیم، ممکنه زامبیها راه ما رو ببندن.
یوری که چراغ قوهاش داشت آخرین نورهایش رو میتاباند به اطرافش نگاه کرد و گفت:هی پسر پس اون در کجاست؟
پسر ناشناس که راهنما بود، با صدایی آرام اما مطمئن گفت: من مسیر اصلی رو میشناسم، اما باید از تونل فرعی هم رد بشیم. اونجا ممکنه تلههایی باشه، ولی از زامبیها کمتره.
جین که همیشه محتاط بود، اخم کرد و گفت: تله؟ یعنی چی؟
پسر جواب داد: تلههای قدیمی، سیمهای خاردار و مینهایی که هنوز فعالن. باید حواسمون جمع باشه.
همه با نگرانی به هم نگاه کردند. هر قدم اشتباه ممکن بود آخرین قدم باشد.
ناگهان صدای خشخش بلندی از گوشه تونل شنیده شد. همه ایستادند و نفسها رو حبس کردند. سایهای در تاریکی حرکت کرد. یوری سریع چراغ قوه رو به سمت اون گرفت و فریاد زد: زامبی!
زامبیای با چشمان خونآلود و دهانی پر از خون به سمت ما حمله کرد. تهیونگ که هنوز ضعیف بود، نتوانست به موقع واکنش نشان دهد. اما نامجون با سرعتی باور نکردنی چاقویش رو کشید و ضربهای محکم به سر زامبی زد. زامبی بیحرکت روی زمین افتاد.
همه نفس راحتی کشیدند، اما میدانستند خطر هنوز تمام نشده است.
جونگکوک که همیشه امیدوار بود، گفت: باید سریعتر عمل کنیم اون در تنها راه نجاتمونه باید پیداش کنیم.
همه دوباره حرکت کردند، اما هر لحظه تنش بیشتر میشد. صدای زامبیها از دور و نزدیک میاومد و گاهی صدای انفجارهای کوچک که شاید از تلههای فعال شده بود، فضا رو پر میکرد.
پس از گذشتن از چند پیچ و گذرگاه تنگ، به دری رسیدیم که به نظر میرسید راه خروج باشد. پسر با کمکی یکی از اعضای تیم قفل که به در وصل بود رو شکستن... با دست لرزان در باز کرد و همه با احتیاط وارد فضای جدیدی شدیم.
نور خورشید از شکافی کوچک به داخل تونل میتابید...
غلط املایی بود معذرت 🤍💙
https://wisgoon.com/p/CWC3JEPQAS/
فصل دو' پارت ۱۵'
سرش رو بالا پایین تکون داد. دست بهکار شدم... با اینکه با چاقو سخت بود تا استخوانی رو بشکنیم و یا دستی رو قطع کنم بالاخره موفق شدم.
با همون دستمال که دهنش گذاشته بودیم، روی زخمش رو پوشوندم.
برای درد زیاد، بدنش خیس عرق بود و تو حالت گیجی سر میکرد.
باطری آب که به همراهمان بود رو به یوری دادم تا صورتش رو خیس کنه و بزاره تا مقداری آب بنوشه.
هوا در تونل سرد و مرطوب بود. صدای قطرات آب که از سقف چکه میکردند، در سکوت سنگین فضا طنین میانداخت. هر قدم که برمیداشتیم، صدای خشخش کفشهایمان روی زمین فلزی و خاکی، به گوش میرسید. تهیونگ، با دستش که حالا بانداژ شده بود، تلاش میکرد خودش رو سرپا نگه دارد، اما درد و ضعف در چشمانش موج میزد.
نامجون با نگاهی نگران به تهیونگ گفت: باید سریعتر حرکت کنیم، ممکنه زامبیها راه ما رو ببندن.
یوری که چراغ قوهاش داشت آخرین نورهایش رو میتاباند به اطرافش نگاه کرد و گفت:هی پسر پس اون در کجاست؟
پسر ناشناس که راهنما بود، با صدایی آرام اما مطمئن گفت: من مسیر اصلی رو میشناسم، اما باید از تونل فرعی هم رد بشیم. اونجا ممکنه تلههایی باشه، ولی از زامبیها کمتره.
جین که همیشه محتاط بود، اخم کرد و گفت: تله؟ یعنی چی؟
پسر جواب داد: تلههای قدیمی، سیمهای خاردار و مینهایی که هنوز فعالن. باید حواسمون جمع باشه.
همه با نگرانی به هم نگاه کردند. هر قدم اشتباه ممکن بود آخرین قدم باشد.
ناگهان صدای خشخش بلندی از گوشه تونل شنیده شد. همه ایستادند و نفسها رو حبس کردند. سایهای در تاریکی حرکت کرد. یوری سریع چراغ قوه رو به سمت اون گرفت و فریاد زد: زامبی!
زامبیای با چشمان خونآلود و دهانی پر از خون به سمت ما حمله کرد. تهیونگ که هنوز ضعیف بود، نتوانست به موقع واکنش نشان دهد. اما نامجون با سرعتی باور نکردنی چاقویش رو کشید و ضربهای محکم به سر زامبی زد. زامبی بیحرکت روی زمین افتاد.
همه نفس راحتی کشیدند، اما میدانستند خطر هنوز تمام نشده است.
جونگکوک که همیشه امیدوار بود، گفت: باید سریعتر عمل کنیم اون در تنها راه نجاتمونه باید پیداش کنیم.
همه دوباره حرکت کردند، اما هر لحظه تنش بیشتر میشد. صدای زامبیها از دور و نزدیک میاومد و گاهی صدای انفجارهای کوچک که شاید از تلههای فعال شده بود، فضا رو پر میکرد.
پس از گذشتن از چند پیچ و گذرگاه تنگ، به دری رسیدیم که به نظر میرسید راه خروج باشد. پسر با کمکی یکی از اعضای تیم قفل که به در وصل بود رو شکستن... با دست لرزان در باز کرد و همه با احتیاط وارد فضای جدیدی شدیم.
نور خورشید از شکافی کوچک به داخل تونل میتابید...
غلط املایی بود معذرت 🤍💙
https://wisgoon.com/p/CWC3JEPQAS/
- ۵.۸k
- ۱۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط