criminal case part8 🕖📔🎞️🖋️
criminal case part8 🕖📔🎞️🖋️
از زبان نویسنده
تو این سه سال جونگ کوک به رفتن ات عادت کرده بود اما هضم کردن اینکه دیگه برنمیگرده براش سخت و مشکل ساز بود طوری که هیچ دارو و قرص و دکتر و دوایی نمی تونست کارای رو پیش ببره و کمکش کنه حداقل شبا راحت بخوابه
تک تک لباساشو تو کمدش نگه میداشت حتی یه قطعه کوچیک از الماس کوچیک جواهراتش رو جا ننداخت
وقتی کمد لباساشو باز کرد بوی عطر تن ات به مشامش خورد که باعث میشد کنترلشو ازدست بده و اراده ای از خودش نداشته باشه
اما این بار عطری به مشامش خورد که اونو بیشتر به سمت خودش می کشوند که بردش سمت لباسی که اون شب تو تنش بیشتر از همیشه می درخشید
جای اون لباسا تو چوب لباسی کمد نبود... وقتی تن ات بود ارزش داشت اما الان ارزش حتی از صدف تو خالی هم کمتره
زمانی زیباست که ات اونارو تنش کنه و بیشتر از اون موقعی ارزشش چندبرابر میشه که جونگ کوک اونارو انتخاب می کرد و ات هم اونارو برای جونگ کوک می پوشید
پس به چه دردی می خوره وقتی بی فایده افتادن یه گوشه ی کمد که سالی یک بارم کسی نگاهشون نمیکنه
وقتی اون لباس تن ات بود آخرین باری بود که اون لباس ظاهرشو نمایان کرد شبی که ات جونگ کوک رو از مرگ نجات داد اما خودش...
جونگ کوک هرگز بخاطر اون شب خودشو نبخشید نه بخاطر اینکه ماموریت لو رفت بلکه بخاطر اینکه ات بخاطر نجات جونش خودشو فدا کرد
فلش بک به شب مأموریت
از زبان ات
نمی دونم کاری که داریم میکنیم درسته یا نه
صدبار بهش گفتم نباید این کارو انجام بدیم یا قبولش می کردیم
اگه بمیره چی؟ چرا حرف گوش نمیکنی حداقل یه بار به حرفام گوش کن
دو ساله که زنشم اما انگار یه دختر بی خانمان کاواره ای یا یه بردم...
حداقل خداروشکر میکنم که اربابم اونه...(پوزخند یه وری) چون می دونم چی راضیش میکنه
دیگه به هرحال هرکسی هم جای من بود وقتی هرشب به تخت می بستت می فهمیدیم چطوری باید اربابتو که شوهرته راضی نگه داری وگرنه باهات رفتارش عوض میشه خیلی وحشی تر از یه ببر گرسنه عمل میکنه ولی بیشتر حرص میزنه یه وقت خسته شه و نتونه کامل مثل یه ببر درنده پارم کنه
خیلی دیوونست حتی بدتر از بیمارای سنجیری وقتی به تخت ببندیش اون وقت میفهمی چی میگم
هیچ قفل و زنجیری جلودارش نیست اونه که تورو به تخت میبنده فرار کردن ازش سخته ولی عادت میکنی
میفهمی چی میگم؟ (تو آینه وقتی داشت رژ لب قرمزشو که همرنگ خون بود به لبای مردش می زد اینو از خودش پرسید)
برای اینکه لو نرم و مأموریت هم بهم نریزد که اربابت ناراحت نشه مجبورم همرنگ جماعت شم... منظورم کلابه
کارمو خوب بلدم اما جونگ کوک رو چیکار کنم؟ منو اینجوری ببینه یا نمیزاره بیام با وجود اینکه کلید موفقیت ماموریتم یا اینکه شب....
از زبان نویسنده
تو این سه سال جونگ کوک به رفتن ات عادت کرده بود اما هضم کردن اینکه دیگه برنمیگرده براش سخت و مشکل ساز بود طوری که هیچ دارو و قرص و دکتر و دوایی نمی تونست کارای رو پیش ببره و کمکش کنه حداقل شبا راحت بخوابه
تک تک لباساشو تو کمدش نگه میداشت حتی یه قطعه کوچیک از الماس کوچیک جواهراتش رو جا ننداخت
وقتی کمد لباساشو باز کرد بوی عطر تن ات به مشامش خورد که باعث میشد کنترلشو ازدست بده و اراده ای از خودش نداشته باشه
اما این بار عطری به مشامش خورد که اونو بیشتر به سمت خودش می کشوند که بردش سمت لباسی که اون شب تو تنش بیشتر از همیشه می درخشید
جای اون لباسا تو چوب لباسی کمد نبود... وقتی تن ات بود ارزش داشت اما الان ارزش حتی از صدف تو خالی هم کمتره
زمانی زیباست که ات اونارو تنش کنه و بیشتر از اون موقعی ارزشش چندبرابر میشه که جونگ کوک اونارو انتخاب می کرد و ات هم اونارو برای جونگ کوک می پوشید
پس به چه دردی می خوره وقتی بی فایده افتادن یه گوشه ی کمد که سالی یک بارم کسی نگاهشون نمیکنه
وقتی اون لباس تن ات بود آخرین باری بود که اون لباس ظاهرشو نمایان کرد شبی که ات جونگ کوک رو از مرگ نجات داد اما خودش...
جونگ کوک هرگز بخاطر اون شب خودشو نبخشید نه بخاطر اینکه ماموریت لو رفت بلکه بخاطر اینکه ات بخاطر نجات جونش خودشو فدا کرد
فلش بک به شب مأموریت
از زبان ات
نمی دونم کاری که داریم میکنیم درسته یا نه
صدبار بهش گفتم نباید این کارو انجام بدیم یا قبولش می کردیم
اگه بمیره چی؟ چرا حرف گوش نمیکنی حداقل یه بار به حرفام گوش کن
دو ساله که زنشم اما انگار یه دختر بی خانمان کاواره ای یا یه بردم...
حداقل خداروشکر میکنم که اربابم اونه...(پوزخند یه وری) چون می دونم چی راضیش میکنه
دیگه به هرحال هرکسی هم جای من بود وقتی هرشب به تخت می بستت می فهمیدیم چطوری باید اربابتو که شوهرته راضی نگه داری وگرنه باهات رفتارش عوض میشه خیلی وحشی تر از یه ببر گرسنه عمل میکنه ولی بیشتر حرص میزنه یه وقت خسته شه و نتونه کامل مثل یه ببر درنده پارم کنه
خیلی دیوونست حتی بدتر از بیمارای سنجیری وقتی به تخت ببندیش اون وقت میفهمی چی میگم
هیچ قفل و زنجیری جلودارش نیست اونه که تورو به تخت میبنده فرار کردن ازش سخته ولی عادت میکنی
میفهمی چی میگم؟ (تو آینه وقتی داشت رژ لب قرمزشو که همرنگ خون بود به لبای مردش می زد اینو از خودش پرسید)
برای اینکه لو نرم و مأموریت هم بهم نریزد که اربابت ناراحت نشه مجبورم همرنگ جماعت شم... منظورم کلابه
کارمو خوب بلدم اما جونگ کوک رو چیکار کنم؟ منو اینجوری ببینه یا نمیزاره بیام با وجود اینکه کلید موفقیت ماموریتم یا اینکه شب....
۳۴.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.