the building infogyg پارت59
#the_building_infogyg #پارت59
می.یونگ
به سرعت میدویدم هرچی میدویدم
تمومی نداشت
آچا:یکم یکم استراحت کنین
من:وقتشو داریم!
می.هی نفس نفس میزد
می.هی:ی...یکم نفس بگیرم بعدا
سوک:وقتمون تموم شدش بجنبین بریم
دوبارع شروع کردیم به دویدن
من:اگه از زمان بندیمون زودتر شدش
چی چه گلی به سرمون بگیریم
رکسانا:نمیشه حرف نزنی بدویی فقط
به سمت دروازه میدویدیم وارد جنگل شدیم
رکسانا:راهش واقعا اینجاست وسط
جنگل نکنه اشتباه اومدیم
آچا:من هربار فرار کردم ازهمین راه
بوده. بجنبین دیگه
به پشت سرم نگاه میکردم همش
احساس میکردم یکی دنبالمون میکنه
که یهو افتادم زمین
من:آخ پام
آچا بدوبدو اومد سمتم بلندم کرد
دستمو انداخت رویی شونش شروع
کردیم به دویدن
آچا:سوک به ریتسکا مسیج بده کارشو
شروع کنه
سوک:باشه
یه جا وایستادیم تا ریتسکا مسیج بده
سوک:مسیج وگرفت بجنبین فقط پنج
دیقه دیگه زمان داریم
ما:باشه
خدایا داریم راحت میشیم از این جهنم
خدایا ممنونم ازت وایی خدایا
به در دوازه رسیدیم ریتسکا اونجا
منتظر بود
من:مرسی ازت
ریتسکا:امیدوارم بازم همو ببینیم
من:منم امیددارم البته تو دنیایی ما
ریتسکا:درسته!
آچا:خوب دخترا امیدوارم بازم
ببینمتون
رکسانا:یعنی چی؟!
سوک:توباما نمیایی
می.هی:نگوکه دل باخته اون چان شدی
من:چرند نگو گمشو باید باهم بریم
***///***///***///***///***
یونگ
من:خیلی خوش آمدید!
پادشاه گرگینه:اوه مین یونگ چقدر
بزرگ شدی خیلی جوان برازنده ای
شدی
چان:خیلی خوش آمدید
ملکشون:اوه شاهزاده چانیول چقدر
جذاب شدین
دختراشون با وضع فجیحی اومده بود
نخم میدادن چندشم شد چرا پادشاه
گفت مام همراه چان باشیم که اینهمه بدبختی بکشیم آخه
بالاخره تموم شدش همه مهمونا رفتن
تو سالن
چان:برو بگو دخترا بیان
من:باشه
به سمت اتاق رفتم دربازکردم خالی
بود در رفته بودن به سرعت خودمو
رسوندم جایی پسرا
من:فرار فرار کردن
جیهوپ:چییییی
تهیونگ:اتاق عوضی نرفتی
بک:گفتم صدایی شنیدم حتما همونا
بودن
چان:برین به سمت دراوزه سریع نه بع
جادوگرایی سلطنتی بگین دروازه رو مهر وموم کنن تا برسیم
تیهونگ:اونو بسپار به من
می.یونگ
به سرعت میدویدم هرچی میدویدم
تمومی نداشت
آچا:یکم یکم استراحت کنین
من:وقتشو داریم!
می.هی نفس نفس میزد
می.هی:ی...یکم نفس بگیرم بعدا
سوک:وقتمون تموم شدش بجنبین بریم
دوبارع شروع کردیم به دویدن
من:اگه از زمان بندیمون زودتر شدش
چی چه گلی به سرمون بگیریم
رکسانا:نمیشه حرف نزنی بدویی فقط
به سمت دروازه میدویدیم وارد جنگل شدیم
رکسانا:راهش واقعا اینجاست وسط
جنگل نکنه اشتباه اومدیم
آچا:من هربار فرار کردم ازهمین راه
بوده. بجنبین دیگه
به پشت سرم نگاه میکردم همش
احساس میکردم یکی دنبالمون میکنه
که یهو افتادم زمین
من:آخ پام
آچا بدوبدو اومد سمتم بلندم کرد
دستمو انداخت رویی شونش شروع
کردیم به دویدن
آچا:سوک به ریتسکا مسیج بده کارشو
شروع کنه
سوک:باشه
یه جا وایستادیم تا ریتسکا مسیج بده
سوک:مسیج وگرفت بجنبین فقط پنج
دیقه دیگه زمان داریم
ما:باشه
خدایا داریم راحت میشیم از این جهنم
خدایا ممنونم ازت وایی خدایا
به در دوازه رسیدیم ریتسکا اونجا
منتظر بود
من:مرسی ازت
ریتسکا:امیدوارم بازم همو ببینیم
من:منم امیددارم البته تو دنیایی ما
ریتسکا:درسته!
آچا:خوب دخترا امیدوارم بازم
ببینمتون
رکسانا:یعنی چی؟!
سوک:توباما نمیایی
می.هی:نگوکه دل باخته اون چان شدی
من:چرند نگو گمشو باید باهم بریم
***///***///***///***///***
یونگ
من:خیلی خوش آمدید!
پادشاه گرگینه:اوه مین یونگ چقدر
بزرگ شدی خیلی جوان برازنده ای
شدی
چان:خیلی خوش آمدید
ملکشون:اوه شاهزاده چانیول چقدر
جذاب شدین
دختراشون با وضع فجیحی اومده بود
نخم میدادن چندشم شد چرا پادشاه
گفت مام همراه چان باشیم که اینهمه بدبختی بکشیم آخه
بالاخره تموم شدش همه مهمونا رفتن
تو سالن
چان:برو بگو دخترا بیان
من:باشه
به سمت اتاق رفتم دربازکردم خالی
بود در رفته بودن به سرعت خودمو
رسوندم جایی پسرا
من:فرار فرار کردن
جیهوپ:چییییی
تهیونگ:اتاق عوضی نرفتی
بک:گفتم صدایی شنیدم حتما همونا
بودن
چان:برین به سمت دراوزه سریع نه بع
جادوگرایی سلطنتی بگین دروازه رو مهر وموم کنن تا برسیم
تیهونگ:اونو بسپار به من
۵.۰k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.