جزیره پارت 4
#جزیره پارت 4
-حتی اگھ سمی ھم بود بھتر ازین بود کھ از گشنگی بمیریم.
جلوی لباسم رو پر از میوه کردم و بھ کنار ساحل برگشتیم
میوه ھا شیرین بودن و باعث شدن گشنگیمون بر طرف بشھ
چان روی برگ ھا نشستھ بود و بھ دریا خیره شده بود و شروع کرد بھ آھنگ خوندن
این آھنگش رو بلد بودم و منم شروع کردم باھاش خوندن
آھنگ کھ تموم شد گفت: برعکس کارای دیگه ات صدات خوبھ ، از کی استی شدی؟
لبخندی زدم و گفتم: یک سالی ھست
تعجب کرد و سرش رو تکون داد
یکم راجع بھ آھنگاشون صحبت کردیم و پرسید : بایست کیھ؟
خواستم بگم تو، ولی حرفم رو خوردم و گفتم: ھمھ رو به یه اندازه دوس دارم
باز سرش رو تکون داد و چیزی نگفت
+تا کی باید اینجا باشیم؟
بی حوصلھ گفت: صد بار پرسیدی، گفتم تا وقتی کھ بیان نجاتمون بدن.
+اگھ نیومدن چی؟ اگھ فکر کرده باشن ما مردیم چی؟
لحن خودشم نگران و نا امید بود و گفت: نمیدونم
شب ھوا خیلی سردتر شده بود جوری که حتی آتش ھم نمیتونست خوب گرممون کنه
چان دراز کشید و خواست بخوابه
از شدت سرما دندون ھام بھم میخورد و وقتی دراز میکشیدم بیشتر احساس سرما میکردم
بلند شدم نشستم و دستام رو روی آتش گرفتم ولی ھمچنان دندون ھام بھم میخورد
چان نگاھی بھم کرد و گفت بیا کنار من دراز بکش اینجوری ھردو گرم میشیم.
از حرفش تعجب کردم و نمیدونم قیافھ ام چه شکلی شد کھ گفت: باشه نیا، من واسه خودت
گفتم.
سریع از جا پریدم و کنارش دراز کشیدم، پشتمو بھش کردم و چند دقیقھ ای گذشت ،تکونی
نمیخورد ، مطمئن شدم کھ خوابیده برگشتم سمتش و بھ چشم ھای بستھ اش خیره شدم و
لبخند زدم چشم ھاش رو باز کرد و باز من رو با اون لبخند مضحک دید
تو دلم کلی بد و بیراه بھ خودم گفتم و چان دوباره چشم ھاش رو بست
ھم چنان لرز داشتم و توی ذھنم پر از سوال بود و نگرانی از اینکه زنده میمونیم یا نه
توی این فکر ھا بودم کھ دست چان روی کمرم اومد.
با تعجب نگاھش کردم، نفس ھاش منظم بود و مشخص بود که خوابیده.
تک خنده ای کردم و دستم رو روی دست ھای گرمش گذاشتم و چشم ھام رو بستم
با حرکت چیزی روی پاھام بیدار شدم
توی جام نشستم و کش و قوسی بھ بدنم دادم و روی پام رو نگاه کردم
یھ حشره ی بزرگ و زشت بود تمام تنم مورمور شد و جیغ کشیدم و بلند شدم ھی پام رو
تکون میدادم
چان با ترس از خواب پرید و اومد دنبالم شونه ھامو گرفت و گفت: چیه چی شده؟
بھ حشره کھ روی زمین افتاده بود اشاره کردم و با ترس گفتم: اون...اون روی پاھام بود.
چان خنده اش گرفت و گفت: ھمین؟
+ھمین چیه؟ داشت منو میخورد.
دوباره زد زیر خنده و گفت: من بیشتر واسه اون بیچاره نگران بودم.
زدم بھ بازوش و ازش فاصله گرفتم
دریا دوباره طوفانی شده بود
چان درحالی کھ داشت برای ھیزم جمع کردن میرفت گفت: قایق رو کامل بیار توی ساحل
-حتی اگھ سمی ھم بود بھتر ازین بود کھ از گشنگی بمیریم.
جلوی لباسم رو پر از میوه کردم و بھ کنار ساحل برگشتیم
میوه ھا شیرین بودن و باعث شدن گشنگیمون بر طرف بشھ
چان روی برگ ھا نشستھ بود و بھ دریا خیره شده بود و شروع کرد بھ آھنگ خوندن
این آھنگش رو بلد بودم و منم شروع کردم باھاش خوندن
آھنگ کھ تموم شد گفت: برعکس کارای دیگه ات صدات خوبھ ، از کی استی شدی؟
لبخندی زدم و گفتم: یک سالی ھست
تعجب کرد و سرش رو تکون داد
یکم راجع بھ آھنگاشون صحبت کردیم و پرسید : بایست کیھ؟
خواستم بگم تو، ولی حرفم رو خوردم و گفتم: ھمھ رو به یه اندازه دوس دارم
باز سرش رو تکون داد و چیزی نگفت
+تا کی باید اینجا باشیم؟
بی حوصلھ گفت: صد بار پرسیدی، گفتم تا وقتی کھ بیان نجاتمون بدن.
+اگھ نیومدن چی؟ اگھ فکر کرده باشن ما مردیم چی؟
لحن خودشم نگران و نا امید بود و گفت: نمیدونم
شب ھوا خیلی سردتر شده بود جوری که حتی آتش ھم نمیتونست خوب گرممون کنه
چان دراز کشید و خواست بخوابه
از شدت سرما دندون ھام بھم میخورد و وقتی دراز میکشیدم بیشتر احساس سرما میکردم
بلند شدم نشستم و دستام رو روی آتش گرفتم ولی ھمچنان دندون ھام بھم میخورد
چان نگاھی بھم کرد و گفت بیا کنار من دراز بکش اینجوری ھردو گرم میشیم.
از حرفش تعجب کردم و نمیدونم قیافھ ام چه شکلی شد کھ گفت: باشه نیا، من واسه خودت
گفتم.
سریع از جا پریدم و کنارش دراز کشیدم، پشتمو بھش کردم و چند دقیقھ ای گذشت ،تکونی
نمیخورد ، مطمئن شدم کھ خوابیده برگشتم سمتش و بھ چشم ھای بستھ اش خیره شدم و
لبخند زدم چشم ھاش رو باز کرد و باز من رو با اون لبخند مضحک دید
تو دلم کلی بد و بیراه بھ خودم گفتم و چان دوباره چشم ھاش رو بست
ھم چنان لرز داشتم و توی ذھنم پر از سوال بود و نگرانی از اینکه زنده میمونیم یا نه
توی این فکر ھا بودم کھ دست چان روی کمرم اومد.
با تعجب نگاھش کردم، نفس ھاش منظم بود و مشخص بود که خوابیده.
تک خنده ای کردم و دستم رو روی دست ھای گرمش گذاشتم و چشم ھام رو بستم
با حرکت چیزی روی پاھام بیدار شدم
توی جام نشستم و کش و قوسی بھ بدنم دادم و روی پام رو نگاه کردم
یھ حشره ی بزرگ و زشت بود تمام تنم مورمور شد و جیغ کشیدم و بلند شدم ھی پام رو
تکون میدادم
چان با ترس از خواب پرید و اومد دنبالم شونه ھامو گرفت و گفت: چیه چی شده؟
بھ حشره کھ روی زمین افتاده بود اشاره کردم و با ترس گفتم: اون...اون روی پاھام بود.
چان خنده اش گرفت و گفت: ھمین؟
+ھمین چیه؟ داشت منو میخورد.
دوباره زد زیر خنده و گفت: من بیشتر واسه اون بیچاره نگران بودم.
زدم بھ بازوش و ازش فاصله گرفتم
دریا دوباره طوفانی شده بود
چان درحالی کھ داشت برای ھیزم جمع کردن میرفت گفت: قایق رو کامل بیار توی ساحل
۶.۳k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.