ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۰۵
تند رفتم تو سرویس و یهو عق بدي زدم..
چيزي چنداني تو معده ام نبود اما همونایی که بود رو بالا
آوردم.. به سرفه افتادم و همراهش از شدت تهوع اشکم جاري شد.
عوارض و نشونه هاي بارداريه.. اه..
دارم. خفه میشم این حالت تهوع داره میکشتم
اخ.. داغون دست به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم و تو اینه
به خودم نگاه کردم. رنگم پریده بود لرزون ابي به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون.
احساس شدید ضعف داشتم و بدنم یخ بود.
با قدمهاي سنگين و اشفته رفتم سمت اشپزخونه و یه شكلات توی دهنم کردم تا شاید یه کم انرژی بگیرم... یه دفعه تو اوج بهم ريختگي روحي و جسميم يه چيزي تو ذهنم اومد.. یه واقعه.. یه خاطره..
اون روز بعد گلوله خوردن جیمز..تو امبولانس... وقتي تب داشت و هزیون ...میگفت
خوب یادمه گفته بودکار.. شركت من نه واااي خدا!.
هزیونش یه جورایی حقیقت داشت.
تقریبا اون برام کار جور کرده بود. اخه..
صداي چرخش کلید توي در اومد
بیجون سرمو بلند کردم و نگاش کردم.
خيلي گرفته با اخمای تو هم و صورت خسته اومد جلو.
دسته کلیدش رو روی اپن انداخت.. زل زدم به دسته کلیدش که جاسوییچي گل توي شيشه اي که من بهش داده بودم بهشون وصل بود.
بغض به گلوم چنگ زد.
سعی کردم محکم باشم و سر بلند کردم و نگاش کردم. با اخم کتش رو در آورد و خواست بره که محکم و جدي
:گفتم روزی که رفتم براي کار کردن توی خانه سالمندان فرم پر کنم یه دختري اونجا بود. مثل من داشت فرم پر میکرد.. بهم گفت اینجا جاي خيلي شيك و بزرگيه و ادماي کله گنده پدر و مادرشون رو میارن اینجا و حتي خيلياشون اشرافین و طلا و جواهر زيادي دارن واسه همین هرکسی رو استخدام نمیکنن باید معرف خيلي خوب و پارتي کله گنده داشته باشي.
سرجاش بي تفاوت و جدي وایستاد و به روبروش و دیوار خالی نگاه کرد.
خیره بهش گفتم وقتي بهم خبر دادن که قبولم کردن و
و میخوان استخدامم کنن پیش خودم فک کردم دختره اشتباه کرده. من که نه پارتی داشتم و نه معرف.. خودم بودم و
خودم..تنها... تلخ گفتم اما الان..
نفسم رو بیرون دادم و دستامو روی اپن گذاشتم و گفتم میفهمم راست گفته بود. اونا منو استخدام کردن چون
يه معرف خيلي کله گنده داشتم..
با خشم عميقي دندونامو به هم فشردم و گفتم تو پوزخند زدم و گفتم همه اون روزهایی که من روحمم از وجودت خبر نداشت تو منو دیده بودي منو ميشناختي
دستشو مشت کرد و چشماشو بست
ناباور و لرزون گفتم من احمق ساده فك ميكردم اولین بار همدیگه رو توی خونه تسا و کارتر دیدیم. اما اون اولین باري
بود که من تو رو دیدم تو
( فصل سوم ) پارت ۵۰۵
تند رفتم تو سرویس و یهو عق بدي زدم..
چيزي چنداني تو معده ام نبود اما همونایی که بود رو بالا
آوردم.. به سرفه افتادم و همراهش از شدت تهوع اشکم جاري شد.
عوارض و نشونه هاي بارداريه.. اه..
دارم. خفه میشم این حالت تهوع داره میکشتم
اخ.. داغون دست به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم و تو اینه
به خودم نگاه کردم. رنگم پریده بود لرزون ابي به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون.
احساس شدید ضعف داشتم و بدنم یخ بود.
با قدمهاي سنگين و اشفته رفتم سمت اشپزخونه و یه شكلات توی دهنم کردم تا شاید یه کم انرژی بگیرم... یه دفعه تو اوج بهم ريختگي روحي و جسميم يه چيزي تو ذهنم اومد.. یه واقعه.. یه خاطره..
اون روز بعد گلوله خوردن جیمز..تو امبولانس... وقتي تب داشت و هزیون ...میگفت
خوب یادمه گفته بودکار.. شركت من نه واااي خدا!.
هزیونش یه جورایی حقیقت داشت.
تقریبا اون برام کار جور کرده بود. اخه..
صداي چرخش کلید توي در اومد
بیجون سرمو بلند کردم و نگاش کردم.
خيلي گرفته با اخمای تو هم و صورت خسته اومد جلو.
دسته کلیدش رو روی اپن انداخت.. زل زدم به دسته کلیدش که جاسوییچي گل توي شيشه اي که من بهش داده بودم بهشون وصل بود.
بغض به گلوم چنگ زد.
سعی کردم محکم باشم و سر بلند کردم و نگاش کردم. با اخم کتش رو در آورد و خواست بره که محکم و جدي
:گفتم روزی که رفتم براي کار کردن توی خانه سالمندان فرم پر کنم یه دختري اونجا بود. مثل من داشت فرم پر میکرد.. بهم گفت اینجا جاي خيلي شيك و بزرگيه و ادماي کله گنده پدر و مادرشون رو میارن اینجا و حتي خيلياشون اشرافین و طلا و جواهر زيادي دارن واسه همین هرکسی رو استخدام نمیکنن باید معرف خيلي خوب و پارتي کله گنده داشته باشي.
سرجاش بي تفاوت و جدي وایستاد و به روبروش و دیوار خالی نگاه کرد.
خیره بهش گفتم وقتي بهم خبر دادن که قبولم کردن و
و میخوان استخدامم کنن پیش خودم فک کردم دختره اشتباه کرده. من که نه پارتی داشتم و نه معرف.. خودم بودم و
خودم..تنها... تلخ گفتم اما الان..
نفسم رو بیرون دادم و دستامو روی اپن گذاشتم و گفتم میفهمم راست گفته بود. اونا منو استخدام کردن چون
يه معرف خيلي کله گنده داشتم..
با خشم عميقي دندونامو به هم فشردم و گفتم تو پوزخند زدم و گفتم همه اون روزهایی که من روحمم از وجودت خبر نداشت تو منو دیده بودي منو ميشناختي
دستشو مشت کرد و چشماشو بست
ناباور و لرزون گفتم من احمق ساده فك ميكردم اولین بار همدیگه رو توی خونه تسا و کارتر دیدیم. اما اون اولین باري
بود که من تو رو دیدم تو
- ۳.۰k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط